پرش به

به جامعه مجازی هواداران باشگاه یوونتوس خوش آمدید
شما هم اکنون در حال مشاهده انجمن ها به صورت کاربر مهمان می باشید.در این حالت شما دسترسی به تمامی امکانات انجمن ندارید و امکان دریافت فایل ها به جز خود IPB را ندارید. اگر که عضو سایت می باشید اینجا را کلیک نمایید. در صورتی که تمایل به عضویت دارید اینجا را کلیک نمایید. عضویت در سایت رایگان می باشد!

تصویر

ميتينگ در شهرستان ها

- - - - -

  • لطفا وارد حساب کاربری خود شوید تا بتوانید پاسخ دهید
759 پاسخ برای این موضوع

#721
Hossein Salehi

Hossein Salehi

    مدیرکل فروم

  • ادمین
  • 15953 ارسال


به به رییس صالحی. :1: رییس مدل موهات منو کشته :1:


نوکرم اما ما کوچیک شماییم ! رئیس کجا بود :1:

حسین من تو نوجونی قبل از 20 سالگی اطرافم هم دودی بودن ولی نتونستن قلیون بهم بدن . حالا تو 24 سالگی :fp: خوابش رو هم نمیتونی ببینی :rainbow: :rainbow:


خیلی هم دلت بخواد ! اصلا روی تو سرمایه گذاری نمی کنیم ! :fp: :1: سپهر از لیست خطش بزن

#722
Juventus FC

Juventus FC

    بازیکن اصلی یوونتوس

  • اعضا
  • 6360 ارسال
  • LocationEsfahan

سپهر دیگه باید برنامه رو هفتگی کنیم :fp: :1:


من پایتم ! اینقدر که امروز کشیدم تو عمرم نکشیده بودم :1: سه تا سر آتیش عوض کردم :1:


منم حرف عباس رو تایید میکنم :1:

محمدحسین رو اینطور نبینید خیلی کم حرف و بچه مثبت yes1 خودش اگه پا بده 2 سیب میکشه در حد علی سنتوری :1: .محمد حسین چرا مدل موهات از مدل میکروبی تغییر دادی؟ :1:
البته کاملا مشخصه که سپهر اونو به این روز کشونده.لامصب حنجره سپهر مثل اگزوز لوکوموتیو میمونه. :laughing:

به جان 2 تا بچه خردسالم گیر داده بود بریم 2 تا قلیون بگیریم.اگه از من ترسی نداشت به ازای هر نفر تقاضای یک قلیون میکرد :evilgrin:


چاکرم بنیامین خان :1:

حنجره از خودتونه ! بابا میگرفتی مگه چی میشد ! مردونه اینقدر فاز میده که نگو :1:


خیلی هم دلت بخواد ! اصلا روی تو سرمایه گذاری نمی کنیم ! :fp: :1: سپهر از لیست خطش بزن


خطش زدم دادا !

اصلا پاتوق بشه یاسین ! خلوت و خوب ! راحت 1 ساعت و نیم فقط میکشی :1:

#723
Hossein Salehi

Hossein Salehi

    مدیرکل فروم

  • ادمین
  • 15953 ارسال


خطش زدم دادا !

اصلا پاتوق بشه یاسین ! خلوت و خوب ! راحت 1 ساعت و نیم فقط میکشی :1:


مهم همین خلوت بودنش بود ! تازه سپهر من رفتم ساعت 11 دوباره بلوار کشیدم :fp: :1: جاتون رو خالی کردم اساسی !

#724
Juventus FC

Juventus FC

    بازیکن اصلی یوونتوس

  • اعضا
  • 6360 ارسال
  • LocationEsfahan

مهم همین خلوت بودنش بود ! تازه سپهر من رفتم ساعت 11 دوباره بلوار کشیدم :fp: :1: جاتون رو خالی کردم اساسی !


خوشا به سعادتت ! من هنوز تو کف بودم :1: مصرفم عحیب رفته بالا !

#725
B@NoYePiR

B@NoYePiR

    بازیکن ذخیره یوونتوس

  • اعضا
  • 1414 ارسال
به به بر و بچ معتادا :1: :fp: اقا انقدر نکشید اخرش پس میوفتیدا از ما گفتن بود از عباس عبرت بگیرید :1: حسین تو چرا آخه؟رئیس جون نکن اینکارو میام اونجا ها :fp:

#726
alex74

alex74

    بازیکن ذخیره یوونتوس

  • اعضا
  • 2061 ارسال
  • Locationiran
اینقد بدم میاد ازش :sick:تا حالا یه بار امتحان کردم اونم مال وقتی بود که خام بودم :1: چشمتون روز بد نبینه حالت تهوع بهم دست داد و نمیتونستم از جام بلند شم :1: پ ن : میخواستم بیام اصفهان، دیگه نمیام :1:

#727
Huceyn

Huceyn

    بازیکن ذخیره یوونتوس

  • اعضا
  • 1411 ارسال
آقا خب نزارید این عکس ها رو :np: نمی گید 2 نفر اینجا ترک کردن میبینن یهو حوس [ یا هوس :1: ] می کنن ؟ :np: یعنی اون دودی که قلیون سپهر داره میده منو برد فضا :1: دیگه باید با رفیق های دودی جمع شیم بریم یه حالی کنیم .. بریم میدون شاپور دود بازی :fp: :1: پ.ن : سپهر هنوز خرابِ اون خط ریشات هستم خدایی :1:

#728
nimi69

nimi69

    هوادار یوونتوس

  • اعضا
  • 108 ارسال
عزیز منم مشهدم یه چند نفر دیگه ام سراع دارم ولی تو فروم نیستن :no:

#729
apan

apan

    تازه به ما ملحق شده

  • اعضا
  • 2 ارسال
salam az guilan bache ha kesy hast?

#730
ashk

ashk

    تازه به ما ملحق شده

  • اعضا
  • 11 ارسال
داداش اهواز تیفوسی زیاد هست . شما فقط ندا بده

#731
MARCHISIO

MARCHISIO

    بازیکن اصلی یوونتوس

  • اعضا
  • 5433 ارسال

داداش اهواز تیفوسی زیاد هست . شما فقط ندا بده

اهواز؟
کجا می شینید؟ :1:

#732
nicola

nicola

    هوادار یوونتوس

  • اعضا
  • 263 ارسال
منم هستم :nish: :nish:

#733
ashk

ashk

    تازه به ما ملحق شده

  • اعضا
  • 11 ارسال

اهواز؟
کجا می شینید؟ :1:


با اجازت پاداد :1:

#734
MARCHISIO

MARCHISIO

    بازیکن اصلی یوونتوس

  • اعضا
  • 5433 ارسال

با اجازت پاداد :1:

خود پاداد یا فاز ها؟فاز چند؟ :fp: :1:

منم هستم


زودتر می گفتی

کجا می شینید؟

#735
Bianconeri 1897

Bianconeri 1897

    مدیر انجمن

  • اعضا
  • 5234 ارسال

salam
az guilan bache ha kesy hast?


هستن بچه ها :1:

یه15تایی میشیم

#736
ashk

ashk

    تازه به ما ملحق شده

  • اعضا
  • 11 ارسال

خود پاداد یا فاز ها؟فاز چند؟ :fp: :1:
زودتر می گفتی

کجا می شینید؟


کوی استادان :1:

#737
MARCHISIO

MARCHISIO

    بازیکن اصلی یوونتوس

  • اعضا
  • 5433 ارسال

کوی استادان :1:

:fp:

#738
amirabas1369

amirabas1369

    هوادار یوونتوس

  • اعضا
  • 609 ارسال
سلام: :1: منم اهوازیم... :گل: گفتم در جریان باشین... :65:

#739
MARCHISIO

MARCHISIO

    بازیکن اصلی یوونتوس

  • اعضا
  • 5433 ارسال
در جریان شدم :2qcmh45:

#740
Soul Survivor

Soul Survivor

    هوادار یوونتوس

  • اعضا
  • 334 ارسال
با تاخیری 1 روزه اتفاقات و رخدادهایی که در سفر 3 نفری ای که من، بصیر و حسن به مشهد داشتیم رو مرور می کنم. ابتدا از کسانی که در این سفر میتونستند همراه ما باشند و یا در مشهد میتونستیم ببینیمشون ولی وقت اجازه نداد، عذرخواهی می کنم. این سفر رو از مدت ها قبل هماهنگ کرده بودم اما به دلیل مشکلاتی به تعویق افتاد تا اینکه بالاخره هفته گذشته به انجام رسید. من توی دانشگاه با یک دانشجوی دکتری همکاری می کنم که از قضا ایشون شخص بسیار بسیار بسیار بسیار مذهبی ای هست. من هم از مدت ها قبل بهش گفتم که ما هرسال تاسوعا و عاشورا مراسم داریم و باید برم کمک خونواده. اونم گفت: «آره، اصلا برای تاسوعا و عاشورا باید تمام برنامه ها رو کنار گذاشت و فقط عزاداری کرد». چه عزاداری ای کردیم من و بصیر و حسن به همراهی نیلوفر!



به سوی شرق: یورش سیاه و سفید

سفر ما، روز چهارشنبه 91/9/1، روز بعد از بازی با چلسی در لیگ قهرمانان ساعت 7:20 صبح از ایستگاه راه آهن تهران کلید خورد. حسن و بصیر به امید اینکه قطار کوپه ای است و تخت داره و میتونند کمبود خوابشون رو در مسیر جبران کنند شب گذشته نخوابیده بودند اما زهی خیال باطل که قطار اتوبوسی بود و جفتشون با دیدن قطار ابتدا به این حالت :np: و سپس به این حالت :Facepalm: در آمدند. من که از نوع قطار خبر داشتم سعی کردم بعد از بازی زود بخوابم اما هم اتاقیم سرماخورده بود و تا صبح سمفونی راه انداخت و مستفیضمون کرد. به این ترتیب من هم درست و حسابی نخوابیدم تا با یک چشم باز و یک چشم بسته راهی راه آهن بشم. قطار خوبی بود ولی مشکلش این بود که اگر به جای صندلی از کاکتوس استفاده کرده بود مسافرین احساس راحتی بیشتری می کردند. صندلی هاش به شدت خشک بود و جاپای بسیار کوچکی هم داشت. حسن هم داشت از خستگی میمرد و میخواست بخوابه و با کلی مکافات و دنگ و فنگ خوابید. بعد از مدتی بیدار شد گفت: «سعید، چه قدر خوابیدم؟! یه زمان خوب بهم بگو.» منم گفتم: «نیم ساعت» و دوباره چهره حسن :np: .

تصویر

تصویر

این هم وضعیت ما بعد از بی خوابی شب گذشته. البته بصیر هم دست کمی از این نداشت ولی چون ما امکانات نداشتیم دیگه نتونستیم گیرش بندازیم.

در حین سفر موزیک های برتر خواننده بزرگ، کویتی پور، رو هم برامون پخش کردند تا حسابی بهمون خوش بگذره. یک فیلم بسیار تماشایی که نامزد 634 جایزه داخلی و خارجی شده بود و 55 فندق طلایی از جشنواره فیلم ماداگاسکار برده بود با بازی فوق العاده پژمان بازغی و جمشید هاشم پور رو اکران کردند که در آخر تمامی مسافرین قطار ایستاده این فیلم جذاب رو تشویق کردند. یکی از دیالوگ های برتر فیلم رو براتون نقل می کنم:

در حین گروگانگیری در بیمارستان مریض بدحالی رو میارند.
پرستار: این بیمار خیلی حالش بده. باید هرچه زودتر عمل بشه.
گروگانگیر: دکتر، عملش کن.
دکتر: نه، من تخصصی در این زمینه ندارم.
گروگانگیر (با فریاد): باید عملش کنی!
دکتر در حین در آوردن کت: اتاق عمل رو آماده کنید.
با این دیالوگ من و بصیر دامن از دست بدادیم و بدین حالت :laugh3: کف قطار پهن شدیم. متاسفانه حسن در این لحظه سانس دوم خوابش رو سپری می کرد و این مورد رو از دست داد و بدین ترتیب نصف عمرش بر فنا رفت.

سرانجام بعد از نزدیک به گذشت 9 ساعت به مقصد رسیدیم و رفتیم خونه ما. شام خوردیم و تصمیم گرفتیم یه چند دست حکم بازی کنیم. بصیر شروع کرد به کارت پخش کردن و بازی کردیم. بازی داشت خیلی حساس و پایاپای دنبال میشد که رسید به برگ آخر. بصیر، آخرین برگش رو انداخت، حسن هم انداخت، من هم انداختم با این تفاوت که اونا دیگه هیچ برگی نداشتند ولی من هنوز 5 تا برگ تو دستم بود. بصیر کارش رو تکمیل کرد و یک دست دیگه هم به همین منوال گذشت و تنها فرقش در این بود که توی دست من به جای 5تا 3 برگ بود. نتیجه گرفتیم که این جناب "نماینده اعضا" شمارش بلد نیست اون موقع شده نماینده n نفر توی یک فروم (قابل توجه سینا :1: ) تا دوباره یاد و خاطره مرحوم کردان رو زنده نگه داره. :1:

بعد از حکم، یه بازی دیگه رو شروع کردیم. حدس زدن نام بازیکن فوتبال. هر کسی یک بازیکن رو انتخاب می کرد، دو نفر دیگه به نوبت تا سقف 12 سوال می پرسیدند و آخر بازیکن رو حدس می زدند. اولین انتخاب با حسن بود که کلینزمن رو انتخاب کرد و بصیر تونست حدس بزنه. دومین انتخاب رو بصیر انجام داد که ویری بود و من تونستم حدس بزنم. سومین انتخاب با من بود که برگکمپ رو برداشتم و بازهم بصیر حدس زد و نوبت به حسن رسید که یک بازیکن رو انتخاب کنه. من و بصیر هم شروع کردیم به سوال پرسیدن و هر کدوممون 11 سوال پرسیدیم ولی نتونستیم جواب رو پیدا کنیم. با چنین انتخابی هم رو به رو بودیم:

بازیکنی ایتالیایی که در دهه 90 و اوایل دهه 2000 عضو اصلی خط هافبک یوونتوس بوده و بازی ملی زیادی نداشته. من و بصیر هرچقدر فکر کردیم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم تا اینکه با جمله:«خاک بر سر جفتتون! برید بمیرید! » از طرف حسن مواجه شدیم. بله، جواب مساله جناب آقای آنتونیو کونته لچوی (به قول حسن) بود. یه همچین تیفوزی هایی هستیم ما! سرمربی تیممون رو هم نمیشناسیم، ادعامون هم میشه! :1:

روز اول سفر این چنین به پایان رسید تا وارد روز دوم بشیم. روز دوم رو قرار بود کلا به دیدن نیلوفر اختصاص بدیم. صبح رفتیم دنبالش و بعد به سمت کوهسنگی حرکت کردیم. بعد از اینکه کلی دور خودمون چرخیدیم برای پیدا کردن راه پله های کوه! از این پله ها بالا رفتیم اما هنوز 5 تا پله نرفته نیلوفر گفت: «من دیگه خسته شدم، بقیه اش رو خودتون برید!». اینم از مدیر فروم. دیگه راه رو ادامه ندادیم، پایین کوه نشستیم و اختلاط کردیم. در واقع اختلاط کردند چون این سه نفر از یک سری اعداد و ارقامی صحبت می کردند که من واقعا نمی دونستم چی هستن و هیچ نظری در موردشون نداشتم فقط چون وسط نشسته بودم با شنیدن صحبت های هر کدوم سرم رو گاهی به چپ و گاهی به راست حرکت می دادم.

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/73322804141639982835.jpg[/img]

کوهسنگی

بعد از پارک رفتیم که یه گلویی تازه کنیم! رسیدیم به یک آبمیوه فروشی، هرکسی یه چیزی سفارش داد. بصیر و حسن که دیدند قیمت هاش خیلی ارزونه علاوه بر بستنی، یه مخلوط ویتامینه و شیرتوت فرنگی هم سفارش دادند. جفتشون هم که با خوردن بستنی ها مثل بید می لرزیدند مخصوصا بصیر که کلا رفته بود رو ویبره و ول کن هم نبود. بستنی هاشون که تموم شد، شروع کردند به آبمیوه خوردن. بصیر شیرتوت فرنگی رو برداشت که واقعا خوشمزه بود و حسن هم مخلوط ویتامینه که بسیار بد طعم بود. طی یک حرکت انتحاری و بدون این که بصیر بفهمه حسن جای دو تا آبمیوه رو عوض کرد و گفت: «بصیر مسابقه میدی؟ هر کی زودتر تموم کرد!» بصیر هم از خدا خواست و یه نفس کل آبمیوه ویتامینه بدمزه رو جای شیر توت فرنگی خورد و وقتی تموم شد تازه از رنگ دو تا لیوان فهمید که چه کلاه گشادی سرش رفته! ما 3 تا هم انگار نه انگار که محرم هست و عزاداری. قهقهه میزدیم، بیا و ببین.(آی مردم فروم، نماینده تون رو خوب بشناسید. این بشر شما رو به یک آبمیوه حتی از نوع ساندیسش هم ممکنه بفروشه). بعد از این مراسم ویژه، نیلوفر را تا عصر دست خدا سپردیم و خودمون رفتیم به سمت توس و آرامگاه فردوسی.

[img width=480 height=358]http://www.shiaupload.ir/images/84137771503005950956.jpg[/img]

آرامگاه فردوسی واقعا جای خوبیه. ساکت و آروم. به جز استفاده من و حسن از توالت زنانه، اتفاق خاص دیگه ای اون جا رخ نداد. یه مقدار عکس گرفتیم و بصیر هم نطقش باز شده بود و اشعار فردوسی برامون می خوند. عصر این روز رو هم در کنار نیلوفر رفتیم هتل هما، بعدش هم واسه شام رفتیم یه همبرگر زدیم و 3 تا پسری قرار گذاشتیم آخر شب یه املت هم درست کنیم که این انجام نشد آخرش! واقعا حیفش بود. بعدش به ماشین بازی توی خیابون ها مشغول بودیم و شب هم مراسم خداحافظی ویژه از نیلوفر داشتیم.

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/99720071075660645794.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/40704938274898260270.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/38884959373027687598.jpg[/img]

[img width=450 height=600]http://www.shiaupload.ir/images/70317946920161986289.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/47674192641232155265.jpg[/img]

روز سوم شد. صبح بصیر رو پیش خواهرزاده اش در دانشگاه فردوسی رها کردیم من به همراه حسن دوباره رهسپار قلل مرتفع و صعب العبور کوهسنگی شدیم. بالای کوه، حسن برگشته میگه: «میدونی حوس چی کردم؟! لواشک!». من هم هیچ جایی رو اون اطراف نمیشناختم. پرسون، پرسون بالاخره لواشک پیدا کردیم. یه مقدار خریدیم که یک مدلش خوشمزه بود اما یک مدل دیگه اش واقعا بد بود. خلاصه که شرمنده حسن شدم! بعد حسن رو به یه سری قلل مرتفع دیگه بردم. به پاتوق تنهایی هام که شهرداری مشهد گند زده بود توش! کلی تاب بازی کردیم، الاکلنگ سوار شدیم. حسن از آرزوهای کودکی اش گفت که همیشه دوست داشته یک نفر رو روز الاکلنگ بالا نگه داره ولی موفق نبوده و در اون لحظه هم نتونست موفق بشه! با دیدن یک پسربچه در حال بازی با یک کایت هم به شدت دلمون کشید که کایت بخریم و تصمیم گرفتیم شب حتما این کار رو انجام بدیم.

اما عصر و با اضافه شدن بصیر می خواستیم بریم بیرون که به این نتیجه رسیدیم که یه تیری توی تاریکی بندازیم و به نیلوفر بگیم که میتونه باهامون بیاد یا نه! اون هم طی یک عملیات بسیار شجاعانه و قابل ستایش همراه ما شد تا Bonus دیدن نیلوفر نصیبمون بشه. رفتیم سمت الماس شرق، بصیر که با دیدن قیمت های نازل روحش به پرواز در آمده بود و از طرف دیگه قرار بود شب بریم سمت حرم شروع کرد به خرید کردن. یک ژیله و یک پیراهن خوشگل گرفت و مثل آقاها شد. پیراهنش رو از یه فروشگاه به اسم یووه خرید و فروم سایت رو پیش فروشنده تبلیغ کرد و ما رو هم بهش معرفی کرد. کارت فروشگاه رو هم گرفت. بصیر این قدر ذوق زده بود که می خواست همونجا لباساش رو بپوشه. بچه ام لباس های جدیدش رو خیلی دوست داشت و احساس می کرد که با شخصیت شده ولی حیف که از قدیم گفتن "تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت" :1: . بله آقای تمنا، بله! حتی تا پای خرید شلوار پارچه ای، کفش مجلسی و عینک آفتابی هم رفت. تصور کنید، بصیر با پیراهن مردانه، شلوار پارچه ای، کفش چرم مجلسی و یک عینک Ray Ban! چه شود! منم افتادم دنبال کایت که پیدا نکردم و مجددا نتونستم چیزی رو که حسن هوس کرده بود تهیه کنم!

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/08713225466847035082.jpg[/img]

این هم عکسمون توی الماس شرق

بعد از خریدهای بصیر و با دیدن قیمت های پایین، گفت بریم یه جا پیتزای ارزون هم بخوریم. منم خیلی اتفاقی یه جا پیدا کردم با پیتزای ارزون، تازه با سوپ، ژله و چای رایگان! بصیر هم همچون گودزیلایی خفته 99% پیتزاها رو خورد! بعد از شام، همینطور که توی خیابون ها دور میزدیم بصیر گفت من می خوام رانندگی کنم. ماشین رو بردم توی یک کوچه خلوت و بصیر رو نشوندم پشت رُل. این نامرد هم نگفت که تا حالا ماشین نرونده، بعد از این که پشت فرمون نشسته، میگه: «حالا گاز و ترمز و کلاچ کدومه؟!» بالاخره هرجور شده بهش گفتم و ماشین رو حرکت داد. یه جا تصمیم گرفت دور بزنه. وای وای وای! خدا این صحنه رو نصیبتون نکنه چون بصیر ما رو مستقیما برد توی در انباری، حالا همه ما جیغ و داد که بصیر ترمز بگیر، اینم هل شده بود و دست و پاش رو گم کرد. من هم در اون لحظه به این فکر می کردم که جواب مامانم رو چی بدم چون مطمئن بودم که بصیر میزنه به در اما از خوش شانسیمون، ماشین خاموش می کنه و در چند سانتی متری در متوقف میشه. یه لحظه سکوت مطلق ماشین رو گرفت بعد حسن شروع کرد به فحش دادن! اما جدا از اتفاق ناگواری که میتونست رخ بده، همین هیجانش به من که خیلی چسبید. اون لحظه که داشتیم میرفتیم توی در انباریو به قول حسن احتمالا بعدش یه سگ هم دنبالمون می کرد خودش آخر هیجان بود!

بعد از بصیر نوبت نیلوفر بود که بگه من هم میخوام رانندگی کنم. بصیر رو با اردنگی از ماشین انداختم بیرون و نیلوفر نشست. خدا رو شکر، نیلوفر گواهینامه داشت و حداقل جای پدال ها و دنده ها رو میشناخت. نیلوفر هم یه دوری زد و دوباره بصیر منو گرفته که دوباره می خوام رانندگی کنم. بصیر، بی خیال. نه، مگه ول کن بود. نشسته و این بار بهش گفتم دیگه نمیخواد دور بزنی. فقط مستقیم برو. یه چرخی زد و چند بار ما رو از جلوی یک مشاور املاکی به اسم "جانباز" عبور داد تا آخر حسن میگه: «این قدر ما رو از این جا ببر تا بری توی مغازه ی طرف و 3 تا جانباز به عنوان هدیه بهش تقدیم کنی!». خلاصه که رانندگی آقای بصیر ژولیان و سرکار خانم نیلوفر شوماخر به پایان رسید و سعید دست فرمون تعطیل، نشست پشت ماشین.

دوباره شروع کردیم به گشت و گذار توی خیابون ها و این بار کمی متفاوت تر. با موزیک های انرژیکی که نیلوفر برامون آورده بود من و بصیر شروع کردیم به هد زدن توی خیابون ها، اونم شب تاسوعا. بالاخره به Deadline نیلوفر رسیدیم و دوباره مراسم خداحافظی شب قبل تکرار شد. بعد رفتن نیلوفر به سمت حرم حرکت کردیم تا ناگفته هایی رو که خونواده های بصیر و حسن بهشون سپرده بودند رو به امام رضا منتقل کنیم. یه دوری توی حرم زدیم و تا جای ضریح هم رفتیم که مردم مثل مور و ملخ ازش بالا می رفتند. بصیر و مخصوصا حسن که تا حالا با چنین صحنه هایی مواجه نشده بودند از تعجب داشتند شاخ در می آوردند و من هم بهشون می گفتم که این چیزا عادیه! بعد از مدتی اون فکر پلیدانه ای که به ذهنمون خطور کرده بود رو رونمایی کردیم. عکس گرفتن با پرچم یوونتوس در کنار حرم امام رضا. من اصرار داشتم که دوربین رو به یک نفر بسپاریم که هر 3 نفر کامل توی عکس باشیم اما اون دو نفر گفتند که دیگه تا این حد پلیدش نکن! بالاخره عکس رو هم انداختیم و امام رضا رو هم بیانکونری کردیم. (مدیران زحمت بکشند یه یوزر هم براش بسازن :1: ) جالب این جا بود که در حین حضور در حرم و تا ساعتی بعد از اون بصیر به شدت منقلب شده بود و به قول خودش حُرم حَرَم گرفته بودتش به طوری که در یه فروشگاه که برای خرید سوغاتی رفته بود یک خانم رو برای خرید جانماز راهنمایی می کرد. اون شب بصیر رو خونه یکی دیگه از دوست هاش در مشهد گذاشتیم که هیچ کدوم از ما مسئولیت ماجراهای اتفاق افتاده در اون شب رو به عهده نمیگیریم. :1:


[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/33616122989168449791.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/66278576160043062946.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/09743458555623877034.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/98063877868235747947.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/97477478226818847008.jpg[/img]

آخر شب حدود ساعت 1 من و حسن برگشتیم خونه. گرسنه بودیم، مجددا شام خوردیم و من هم یه چایی دبش گذاشتم. در حین انتقال سینی چای، پام لیز خورد و قوری با تمام مخلفات روی زمین پرت شد و کل خونه رو چای برداشت. قوری مفلوک هم لوله اش یه جا افتاد، درش یه جا، خودش هم یه جا. حسن بدو بدو آمده ببینه چی شده. داداش نیم وجبی ما هم شروع کرده به تیکه انداختن بهم. آمده میگه: «درود بر تو!»! حسن هم که با شنیدن این جمله از خنده مُرد!

روز چهارم شد. صبح بصیر رو برای تحویل گرفتن اجناسی که پدرش سفارش کرده بود توی شهر چرخوندم. بعد از اون دنبال شله گشتیم چون محرم بیای مشهد و شله نخوری انگار هیچ کاری نکردی. هرچقدر هم گشتیم، پیدا نکردیم تا پذیرایی ما از مهمانان به ناقص ترین شکل ممکن انجام بشه. نیلوفر هم نکرد یه شله برامون درست کنه تا هم شله خورده باشیم هم دست پخت اون رو! :1:

اما عصر شد. دوباره به این نتیجه رسیدیم که یه تلاشی بکنیم و به نیلوفر بگیم ببینیم برنامه عصرش چه جوریه و آیا دوباره میتونه با ما بیاد بیرون! نیلوفر، این بار با یک حرکت انقلابی و مافوق تصور خودش رو دوباره همراه با ما کرد و Bonus Bonus بهمون خورد. دوباره دوری توی شهر زدیم یه آب انار بسیار خوشمزه خوردیم. 4 نفری به پاتوق تنهایی های من رفتیم و دوباره شروع به بازی کردن با وسایل دوران کودکی کردیم. حسن به آرزوی دیرینه اش رسید و تونست روی الاکلنگ، نیلوفر رو بالا نگه داره. بصیر کلا حس خوبی نداشت، پریشون بود، نمیدونم چش شده بود.



[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/52211260958060240533.jpg[/img]
لباسی که تن بصیر هست، همونیه که از الماس شرق و از فروشگاه یووه خریده و همونجا می خواست بپوشه

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/25428445555193456202.jpg[/img]

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/56412892051592148259.jpg[/img]

بعد از اون رفتیم سمت پارک ملت. قدمی توی پارک زدیم و به کنار دریاچه اش رسیدیم که پر از اردک و مرغابی بود. تقریبا 20 دقیقه ای اونجا بودیم و انواع و اقسام داستان ها، از گروه مافیایی و پلیس اردک ها، گشت ارشاد، تا پلیس راه و قطار بین دو شهر، مسابقه هر کی بیشتر نفسش رو نگه داره در مورد اردک ها ساختیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر این استعداد و تلاشی رو که صرف این خزعبل بافتن می کنیم صرف کار دیگه ای کرده بودیم الان این مملکت وضعش خیلی بهتر از این ها بود. :1: . من و بصیر حتی به جای بیت نامانوس و بی اساس "ای دختر کابلی، من یه ایرانی هستم" در موزیک "از اون بالا کفتر میاد" از بیت زیبای "ای دختر کابلی، ای پسر زابلی، با هم ازدواج کنید" استفاده کردیم تا فرهنگ ازدواج رو حتی به فراسوی مرزها هم منتقل کنیم. :1:

بعد از اون توی پارک به راهمون ادامه دادیم که ای کاش این کار رو نمی کردیم! نیلوفر تمام صداقتش رو در یک لحظه و یک جمله جمع کرد و همه ی آمال، آرزوها، آبرو، شخصیت و هر چی در چنته داشتم و نداشتم رو با کاتیوشا زد و نابود کرد. :1: جمله ای گفت که من و بصیر و حسن، سه تایی وسط پارک دراز کشیدیم و میخندیدیم. حالا خودش میتونه بیاد و اگر دوست داشت جمله اش رو تکرار کنه. برای من که دیگه چیزی باقی نمونده که بخوام ازش دفاع کنم یا نگرانش باشم. :1: بعد از این جمله به واقع تاریخی، دیگه کاملا نخود نخود، هر کی رود خانه خود رو انجام دادیم. نیلوفر مجددا و برای سومین بار طی مراسمی به خونه اشون منتقل شد. من و بصیر و حسن هم برای جمع و جور کردن وسایل و بازگشت به تهران آماده شدیم.

[img width=480 height=360]http://www.shiaupload.ir/images/53086873448569618585.jpg[/img]

قطار برگشت ساعت 22:45 و یک قطار لوکس 6 نفره بود که ما هرچی به ظاهر این قطار نگاه کردیم اثری از لوکس بودن درش ندیدیم بلکه بیشتر به قطاری که در فیلم های وسترن به خصوص فیلم بوچ کسدی و ساندنس کید مورد سرقت قرار میگرفت شبیه بود. 3 تایی هم نرسیده به کوپه، تخت ها رو آماده کردیم و تا صبح خوابیدیم. فقط ساعت 2 شب بود که حسن منو بیدار کرد گفت پاشو پرتقال بخور. یه پرتقال پوست کند، نصف کردیم، خوردیم و خوابیدیم! حدود ساعت 11 ظهر هم تهران بودیم و این سفر هم به خاطرات و در بخش خاطرات شیرین و جذاب (حداقل برای من) پیوست.

البته لحظات شیرین دیگری هم اتفاق افتاد از جمله، مشهدی حرف زدن بصیر مخصوصا تیکه "یره، سوسول مَشَدی ندیده بودوم"، عبارت "خواهشا وارد بحث نشوید" و همچنین استفاده از جملات ویدئوی "دوشواری"، دائم الحرف بودن بصیر و رو اعصاب حسن رفتن، حضور داداش کوچک من در پاره ای از مواقع و صحبت های جذاب اون و تیکه کلام های شنیدنی نیلوفر که در این موارد بصیر بیشتر توضیح خواهد داد.

در آخر هم از هر 3 نفری که واقعا لطف کردند و وقتشون رو با من گذروندند تشکر می کنم. کسایی که مسافرت کلیشه ای و خسته کننده من رو به یک سفر خاطره انگیز و قشنگ تبدیل کردند. بصیر که هیچ وقت از بودن باهاش خسته نمیشم. همیشه شاد و پرانرژی هست. حسن که این بار، سومین دفه ای بود که میدیدمش و در دو بار قبل فرصتی که با هم صحبت کنیم رو به دست نیاورده بودم. اما این دفه بیشتر باهاش آشنا شدم و پی بردم که تا چه حد فوق العاده و دوست داشتنی است مخصوصا غذا خوردنش. نیلوفر هم قرار بود فقط یک روز مزاحمش بشیم اما 3 روز رو با هم گذروندیم. اون هم دختر بسیار فوق العاده، مهربان و خوش رویی است و حقیقتا از بودن در کنارش لذت بردم. از بصیر و حسن هم بابت کوتاهی هایی که در پذیرایی و مهمان داری انجام دادم عذر خواهی می کنم. اگر شوخی بی جایی هم با نیلوفر داشتم از او هم عذرخواهی می کنم.

پ.ن: ضمنا بنده از همین تریبون اعلام می کنم که از این به بعد مسئولیت هیچکدوم از پست ها، پیام های خصوصی در این فروم و فوتیران، Yahoo Mail، G-Mail، Yahoo Chat، فیصبوک، سایت دانشگاه و حتی فایل های موجود در هاردم رو به عهده نمی گیرم چرا که حسن، یگانه پسوورد منو الان بلده! :1:





0 کاربر در حال خواندن این موضوع است

0 کاربر، 0 مهمان و 0 عضو مخفی