می دانی دست خودم نیست...
خنده که از لبانت محو شود انگاری قلبم میخواهد از جا بکند... چه برسدکه بغض هم گلویت را فشار دهد...بغض که کردی التماس کردم، دوربینچی! دوربینت را از روی صورت کاپیتانم بردار... تو چه می دانی چطور تیر میزنی بر قلب عاشقم با به تصویر کشیدن چهره در هم رفته او... چه می دانی چه می آوری بر سر این عاشق سینه چاک و دل خسته او...
تو که گریه کنی انگاری عرش میلرزد... انگار زمین جای ماندنم نیس... باید جایی باشم در ناکجا...
آخر می دانی! فرق میکند این اشک... فرق میکند این حزن... این اندوه گویی جهانی را به شلاق غم تازیانه می زند...
وقتی اشکهایت را پاک کردی فریاد برآوردم و ناله کردم که چرا گریه کردی کاپیتان؟ نمیدانستی هر روز دیدنت بزرگ تر از هزار هزار قهرمانی است برای من؟ نمیدانستی جز به لبخندت آرام نمیگیرد قلب من؟ تو که به قلب من اهل خیانت نبودی...
دست خودم نیست... بغضت که بگیرد اشکم بی اختیار میغلتد به روی گونهها... انگار یک حس عذاب وجدان سراغم میدود...یادم می آید تو تاوان برای من بودن و به پای عشقم سوختن را داده ای تمام این سالها...
بغض نکن که قلبم فشرده میشود برای مظلومیتت... یادم میافتد به روزهایی که به عشق من در سری بی بازی کردی، اندوه کشیدی ولی استواریت در راه عشق بیشتر شد... برای اینکه آب توی دلم تکان نخورد سالهاست سپر بلای تمام دردهای عالم بوده ای... برای عشقی مشترک که هر صبح و شب دلیل نفس کشیدن من و توست...
ابدیم! تو که بغض کنی چه چیزی از من باقی میماند؟ چه چیزی ارزش نفس کشیدن میابد؟ سر بالا گیر که طاقتم طاق است... نه قهرمانی میخواهم و نه شادی بعد از برد...بگذار باز هم رویای دیدنت محقق شود که همین مرا کافیست...
بگذار این دل فشرده... این قلب آزرده... بودنت را جشن بگیرد که بودن تو مرا بس است...
امیرعباس بوستانی فرد - انجمن هواداران یوونتوس در ایران