پرش به

به جامعه مجازی هواداران باشگاه یوونتوس خوش آمدید
شما هم اکنون در حال مشاهده انجمن ها به صورت کاربر مهمان می باشید.در این حالت شما دسترسی به تمامی امکانات انجمن ندارید و امکان دریافت فایل ها به جز خود IPB را ندارید. اگر که عضو سایت می باشید اینجا را کلیک نمایید. در صورتی که تمایل به عضویت دارید اینجا را کلیک نمایید. عضویت در سایت رایگان می باشد!

تصویر

کتـاب آنتونیـو کونتـه ; سَر ، قلـب و پاهـا

- - - - -

  • لطفا وارد حساب کاربری خود شوید تا بتوانید پاسخ دهید
16 پاسخ برای این موضوع

#1
Soheil Bianconeri

Soheil Bianconeri

    الان دیگـه همه چیز خـوبه +x

  • اعضا
  • 6960 ارسال

به درخواسـت حسن عزیز ( delpiero1993 ) تاپیک جدیدی برای " کتاب آنتونیو کونته " بازیکن و سرمربی سابق یوونتوس زده شد تا بخش های مختلفی که حسن زحمت میکشه و ترجمه می کنه رو تو این تاپیک قرار بده .

این کتاب 17 تا بخش داره و آنتونیو کونته ، کمی از زندگیش میگه و البته بیش از 80 درصد کتاب به دوران فوتبالش و مربیگریش مربوط میشه.

اسم این کتاب " Testa , cuore e gambe " به معنی  " سر ، قلب و پاها " هست . امیداورم زحمت حسن تو ترجمه این کتاب مورد توجه همه قرار بگیره . 


  • AAG, juve's fan, Juventus FC و 14 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند



 

08208187537491337092.jpg


 

 

GranDe Buffon
 

--------------------------------------------------------

 

 

La Juve é Del Piero


يوونتوس يعني دل پيرو


#2
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال
  •                                        30185586165241082817.jpg

 

 

 

 

بخش اول

 

 

پسرِ خیابان

 

 

« آنتونیو،اونجارو نگاه کن.بابا داره با یه ماشین ِ بزرگ میاد»برادرم جانلوکا فریاد می زنه.

با چشمانی که از شادی برق میزنن رو به مادرم میکنم و میگم:

«خدای من چقدر زیباست!چه رنگی!انعکاس ِ نور خورشید رو ببین! »

بابا کوزیمو،کوزیمینو برای دوستان،سوار بر فیات 131 است.احتمالآ این باید ماشینی باشه که تازه خریده.پدرم ماشین کرایه میده.هر بار که با ماشین تازه ای به خونه میاد با هم اون روز جشن میگیریم.بیشتر وقتها او با ماشین های کوچیک میاد.

در اواخر دهه ی هفتاد مردم خیلی پولدار نیستند و به همین دلیل بیشتر از ماشین های کوچک که کم هزینه تر هستند استفاده می کنند.اما اگر کسی می خواد ازدواج کنه برای روز عروسی یک ماشین متفاوت تر از پدرم می خواد.

«کوزیمینو،روز عروسی یک روز خاصه و یه ماشینه خاص هم لازم داره.با فیات 600 چه غلطی میتونیم بکنیم؟»

اما کوزیمینو تدارک همه چیزو دیده و فیات 131 رو برای همین دلیل خریده.

زمانی که بابا با فیات131 خود به چند متری خونه میرسه دستش رو از پنجره ی ماشین بیرون میکنه و همراه با حرکت دست به ما میگه:

«سوارشین بریم یه دوری بزنیم تا شما هم بتونید این ماشین رو امتحان کنید»

بچه ها همه دور ماشین جدید بابا جمع شدن،درست مثل اینکه ستاره ی یک واقعه ی بزرگ باشه.ماشین رو با دقت وارسی میکنن،سراشون رو تو ماشین میکنن،به ماشین با دقت دست میزنن.

«دیدی صندلیهاش چطور هستن؟»

«زیبا،واقعآ زیبا! »

چنین حرف هایی دهان به دهان می چرخن.

اما کوزیمینو عجله داره و به بچه ها میگه که دیگه بسه و بذارن ما سوار بشیم.

برای جلوگیری از اتلاف بنزین بابا مارو فقط تا همون اطراف خونه میبره.

«بابا،تندتر برووو! »من و برادرم برای سنجیدن قدرت موتور اصرار می کنیم که بابا سریعتر بره.

اما کوزیمینو سرش رو تکون میده: «بچه ها،آروم باشید.نباید که اینقدر سریع خرابش کنیم،ماشین نو هست و برای عروسی ها لازمش دارم».

سالهای کودکیِ من می گذرن.همه چیز رو هنوز به یاد میارم:رنگ های خانه ها،صورتِ دوستانم،خاله ترزا،مادربزرگم.و دو برادرم:جانلوکا که 3 سال از من کوچکتر است و اکنون برای من درباره ی تیم هایی که باید با آنها روبرو بشیم تحقیق و بررسی میکنه.و برادر دیگرم دانیله،کوچولوی خونه،که اوهم می خواست فوتبالیست بشه.او اکنون 31 سال داره و در یک بانک کار می کنه و در زمینه های مالی شغلم به من کمک میکنه.

خاله ترزا در طبقه ی پایین فرماندهی میکنه.مادرم آدا،یک اتاق کوچک داره که در آن خیاطی می کنه.کاری که در آن خیلی ماهره و حتی لباس عروس هم می دوزه.

در خانه ی ما به پول خیلی اهمیت داده نمیشه،هر چند که خیلی پولدار نیستیم.اما هیچ چیزی کم نداریم.من لباسهایی که دیگه نمی پوشم رو میدم جانلوکا بپوشه و او هم همین کارو برای دانیله میکنه.زمان هایی میشه که در طول هفته لباست رو تغییر نمیدی و تمام هفته رو با اون سپری میکنی.

به عنوان بچه عرق میکنی،در کوچه و خیابان هستی،خودتو خاکی میکنی یا لباس و شلوارت پاره میشن.اما مشکلی نیست،چون مامان هر شب لباسامونو درست میکنه و حموم می کنیم.

قبل از خوابیدن پیژامه هامون رو روی بخاریِ قدیمی میزاریم تا گرم بشن،چون داخل خونه خیلی سرده.اما چون به موقع از روی بخاری پیژامه هارو بر نمیداریم مرتباً میسوزن.با این حال برای در امان بودن از ملامت ها و اوقات تلخی مامان به همان صورت نیم سوز که هستن می پوشیمشون.پیژامه هایی که تغییر رنگ دادن و پر از لکه های سیاه هستن!چه خنده دار!حداقل تا زمانی که مامان نفهمیده!

«آهای چیکار کردین؟»مامان فریاد میزنه.و سپس تنبیه با سیلی و قاشق چوبی.

میگه:

«دیگه نمیتونم از دستمام استفاده کنم،درد میکنن. »و در آخر تهدید میکنه که همه چیزو به بابا میگه.

از اینا گذشته روزی نمیشه که با کسی دعوا نکنم!با این همه در کوچه و خیابان بودن این چیزا اجتناب ناپذیرن!اما غیرممکنه بشه از مامان آدا پنهانش کرد،چون اگر من بتونم دعواکردنمو ازش پنهان کنم بالاخره تو صحبتاش با اطرافیان از این مسئله آگاه میشه. «آدا،پسرت توی یک دعوا شرکت داشته و حسابی زدنش! »بعد از این دیگه انکار کردن غیرممکنه،مخصوصاً اینکه زمانی که میرم خونه نشانه های اینکه دعوام کردم از سر و وضعم کاملاً معلومن.

«چیکار کردی؟این خراش های روی صورت و گردنت چیَن؟»

مادرم توضیح میخواد و زمانی که میفهمه دارم دروغ میگم همه چیزو به بابا میگه.از ساعت 7 تا 9 شب(ساعتی که بابام به خونه برمیگرده)با تمام توانم به مامان التماس میکنم که به بابا چیزی نگه.این تنها موقعی هست که از مامانم واقعاً میترسم،چون اگه به بابا همه چیزو بگه،بابا خیلی عصبانی میشه و من از عصبانیت پدرم خیلی بیشتر میترسم.

«مامان به خدا دیگه این کارو نمیکنم».زانو میزنم تا مامان حرفم رو باور کنه،اما اون جدیه و روی تصمیمشه«خب آره،قبلاً از این قولها زیاد دادی،حنات دیگه رنگی نداره! »

دیگه وقت زیادی برام نمونده تا یک استراتژیِ دیگه رو ترتیب بدم.خیلی سریع یه چیزی میخورم و میرم به تختخواب،اینطور بابا فکر میکنه که خوابم.احتمال داره که بیاد بیدارم کنه؟احتماش خیلی بالاست!اما این تنها راه حلی بود که اون موقع به ذهنم رسید.

از اتاق خواب،گوشم رو نزدیک درب میکنم برای شنیدن چیزهایی که مامانم داره به بابا میگه.داره با تمام جزئیات همه چیز رو به بابام میگه!با سبکی که فقط مامانا بلدن زمانی که خیلی عصبانی و نگران هستن!

به نظر میاد که نمیتونم قِسِر در برم!

از لایِ در میبینم که بابا داره میاد سمت اتاق،میاد تو و چراغ رو روشن میکنه و پتو رو میکشه کنار!سعی نمیکنم فرار کنم چون فقط وضعیت رو بدتر می کردم.

بابا به من نزدیک میشه و از من میپرسه آیا می خوام طعم کمربند رو بِچِشَم!تکون نمیخورم،یک کلمه حرف نمیزنم،و کمی بعد در حالی که به نظر میاد بابا کمی آروم شده و داره از اتاق خارج میشه میگه: «دفعه بعد نمیتونی ازش(از کمربند)اجتناب کنی! »

بدونِ قوانینی که پدر و مادرم برام گذاشتن،بودن در خیابان میتونه خطرناک باشه.خیابان خونه ی ماست،خونه ی من و دوستانم.

خیابان خیلی شلوغ نیست،از صبح تا شب فوتبال بازی می کنیم.از درخت ها به عنوانِ دروازه استفاده می کنیم.بعضی وقتها ماشینی هم رد میشه و یکی از بچه ها فریاد میزنه: «اُوووو،وایسین داره ماشین میاد! »

همراهِ من همیشه فرانچسکو و بِتا هستن،بچه های همسایه هامون.فرانچسکو خیلی پسر خوبیه،چون تنها عضوِ گروهه که دوست داره تو دروازه وایسه!بتا خیلی مهربونه و دوست داره بیشتر با پسرها بازی کنه تا دخترها!یک روز تو آینه به هم نگاه می کنیم(من و بتا) و همدیگه رو می بوسیم!یک ژست کاملآ بی منظور و شبیه به چیزی که در بچه های هشت ساله رخ میده!

خانواده های ما بسیار سخت گیر هستند،نه فقط روی این مسئله که تا چه فاصله ای از خونه می تونیم دور بشیم بلکه همچنین روی تعلیم و تربیتِ بچه ها بسیار سختگیر هستند.نکته مشترک در آنها!هیچگاه تنها نیستیم و بزرگترها همیشه مراقبمون هستند.

خیابان زمین فوتبالِ ماست،اما حتی زمین تنیس یا...همه چیز!گهگاهی برای انجام دادن یک کارِ تازه با گچ یک خطِ سفید روی آسفالت می کشیم(برای تنیس بازی کردن).من نقش Borg رو بازی میکنم و یک نفرِ دیگه نقشِ McEnroe رو.

هر روز یک کارِ جدیدی انجام می دیم.تیله بازی می کنیم یا کارت بازی.بعضی وقتها میریم دنبالِ درِ بطری،که از اونها یک کلکسیون درست می کنیم.کاری که دیوانش هستیم!حتی بعضی وقت ها به خاطرِ یک درِ بطری کار به کتک کاری میرسه!چون موقعی میشه که یک نفر زودتر درِ بطری رو پیدا میکنه!

خیلی بازی می کنیم،اما این تمام کاری نیست که باید انجام بدیم،چون مدرسه ای هم هست!در پنج سالگی،در حالی که گریه می کنم و پاهام رو روی زمین می کوبم به مامانم میگم:

«مامان،می خوام برم کلاس اول،دیگه نمیتونم صبر کنم! »

هر روز اینقدر به مامانم فشار میارم تا اینکه آخرش میره برام یک آموزشگاه پیدا کنه.هیچ آموزشگاهی من رو قبول نمیکنه به استثنایِ آموزشگاهِ De Amicis واقع در محله ی Chiesa Greca.از صدتا بچه ای که اونجا هستن نودتاشون سر به راه نیستند!مامان بهم میگه خیلی مواظب باشم.بدون ترس میرم آموزشگاه اما شروع واقعاً سخته!

هم کلاسیهام به جای دفتر مشق همراشون چاقو دارن!که با اون روی نیمکت چیزی میکشن!

با بزرگترها در میوفتن و می خوان ثابت کنن که از اونها بزرگتر هستند!

خانمِ تورکولی خیلی سعی میکنه به ما چیزی یاد بده،اما ظاهراً تو این مدرسه جایی برای خانمی نیست که می خواد به بچه ها درس بده و شاید بهتر باشه از یک مددکار اجتماعی استفاده بشه!

خانمِ تورکولی یکبار همکلاسیم چزاره رو توبیخ کرد اما چزاره نیمکت رو بر میداره پرت میکنه بیرون!

در این مدرسه واقعاً چیزِ زیادی یاد نمیگیرم.تا اینکه بالاخره پیش مادرم میرم و بهش میگم:

«ببین مامان،من باید مدرسم رو عوض کنم.تو این مدرسه هیچی یاد نمیگیرم.و خانم تورکولی تقصیری نداره... »

وضعیت اینقدر خطرناک هست که مادر و پدرها از ترس اینکه در راهِ خونه اتفاقی برامون بیوفته همیشه میان دنبالمون.

یک بار،درحالی که در کلاس هستیم،صدایِ شلیگ میشنویم و دودِ بمب های دودزا تمام ساختمون رو میپوشونه.یک محاصره ی پلیسی!

چند سالی این مدرسه رو تحمل میکنم تا اینکه در آخر مادرم قانع میشه که من حق دارم وقتی که میگم می خوام از این مدرسه برم.

من رو در "Cesare Battisti" ثبت نام می کنه؛یک آموزشگاه قدیمی که در یک محله ی آروم قرار داره.

کلاس پنجم رو در این مدرسه شروع میکنم،با همکلاسی های جدید،معلم جدید،همه چیز جدید.

معلم شروع به صحبت درباره ی دستور زبان میکنه؛به خودم میگم:

«اوه خدای من!این چیه دیگه!؟در مدرسه ی قبلی هیچی درباره ی دستور زبان به ما نگفتن... »

متوجه میشم که خیلی ضعیف هستم(در درس).

به نظرِ معلم اینطور میاد که من انگار تا اون لحظه هیچی درس نخونده باشم!و کاملاً حق داره که اینطور برداشت کنه!هرچند که من واقعاً کم کاری نکرده بودم.

با چشمایی جدی به من نگاه میکنه؛چون حتی در ایتالیایی هم مشکل دارم!

یک روز به من تکلیف میده که در خونه درباره ی"تعطیلاتِ ایده آل ِ من"یک انشا بنویسم.

خیلی عصبانیش میکنم!بهم تکلیف میکنه ده بار این انشا رو بنویسم!چون از کلمات اشتباهی استفاده می کنم!

نمیدونم چیکار کنم!در وضعیتِ بدی هستم.در درس نه خوبم و نه بد.باید پنج سال ابتدایی رو در یکسال انجام بدم!(یعنی برای جبران ضعفش در چهار سال قبلی باید در همین کلاس پنجم ضعف های چهار سال قبلش رو هم جبران کنه)

به سختی موفق میشم امتحانات رو پاس کنم.سپس در مدرسه ی راهنماییِ "Quinto Ennio" ثبت نام میکنم.

در همین سال در مسابقات ورزشی داخلی(مسابقاتی که هر ساله در ایتالیا برای بچه های 11 تا 16 سال برگزار میشه)شرکت میکنم و در مواد مختلفی برنده میشم.قبل از شروع مسابقه ی دو مربی به ما میگه:

«احمق نباشید!با سرعت شروع به دویدن نکنید که اینطور به خط پایان نمی رسید».

من خیلی سریع شروع به دویدن میکنم و بعد از دو دور بالا میارم!چونکه صبحانه ی خیلی سنگینی خورده بودم؛با اینحال در این مسابقه هم اول میشم.

سه سالِ راهنمایی دوران بسیار زیباییه و تمام تجربیاتی که در این سه سال به دست میاری تو قلب و ذهنت میمونه.

اگر تعلیم و تربیتِ قوی ای داشته باشی،خوب رو از بد تشخیص میدی و من این تعلیم وتربیت قوی رو دارم،می تونم بدی رو تشخیص بدم و از انجام کارهای اشتباه اجتناب کنم.

در این ضمن هنوز دارم به فوتبال بازی کردن ادامه میدم.

عضو تیم La Juventina Lecce هستم،تیمی که پدرم رئیس و همه کاره هست.به نظر میاد که نام این تیم از پیش نام تیمی که مقصد نهایی من خواهد بود رو پیش بینی میکنه.

در ده سالگی، روزنامه ی محلی اعلام میکنه که بچه ها می تونن نقاشی ِ فوتبالیست محبوب ِ خودشون رو بکشن و در این مسابقه ی نقاشی شرکت کنند؛و من روبرتو بته گا رو میکشم.

محل تمرین ما در Chiesa Greca هست،جایی که به خوبی میشناسمش،در استادیوم قدیمیِ Carlo Pranzo.علاوه بر ما تیم های دیگر هم آنجا تمرین می کنند.

همیشه با یک شلوارِ قدیمی میرم تمرین،شلوار نو دارم اما نمی پوشمش.بارها می شد که یکی بچه ها با لباسی که تازه خریده میومد تمرین و پُز می داد،ولی در آخر باید برهنه به خونه برمیگشت!اگر یک دوچرخه ی جدید داری بذارش تو خونه!بارها دوستام باید زنگ باباشون میزدن و میگفتن:

«بابا دوچرخه _َم رو دزدیدن؛با پای پیاده هستم».

پیش میاد که در طول یه بازی یا در تمرینات،مربی یکی رو به خاطر خودسری یا خوب تمرین نکردن توبیخ کنه.و این افراد چیکار میکنن؟گله میکنن یا لعنت میفرستن!

تنها فردی که ازش تبعیت دارن بابایِ منه.بچه ها خیلی ازش میترسن.در Carlo Pranza  نیاز به شخصی مقتدر است.

زمانی که کوزیمینو وارد رختکن میشه هیچکس نفس نمیکشه!

یک بار،درحالی که بعد از تمرین داریم لباسامون رو عوض میکنیم،بابا وارد رختکن میشه و من از ترس رنگم میپره!چرا؟چون یکی از دوستام،ساندرو،برای شیرین کاری تمام رختکن رو خیس کرده بود!حتی سقف رو!

بابام وقتی  با چنین چیزهایی روبرو میشه،اولین سیلی رو به من میزنه!هرچند که کاری نکرده باشم!

«چون پسرم هستی به این معنی نیست که باید برخورد متفاوتی با تو داشته باشم؛اگر اتفاقی میوفته تو هم مقصر هستی».

به نظرم خیلی عادلانه نمیاد.چندباری سعی میکنم جواب بدم:

«بابا،من هیچ کاری نکردم،من هیچ تقصیری ندارم! »

«اهمیتی نداره!در هر صورت سیلی رو میخوری! »

و این باعث میشه دوستام مسخرم کنن!

البته ساندرو رو هم تنبیه کرد.

پدرم از این بچه ها و خانواده هاشون ترسی نداره،اما به این مسئله واقف هست که اگر به بچه ای سیلی بزنه و اون بچه بره تو خونه اینو بگه میتونه عواقبی وجود داشته باشه.اما کوزیمینو همیشه اینجا زندگی کرده و همه رو میشناسه.مردم می دونن که او در تربیت جوانان سختگیره،و با من بازم سختگیرتر،اما مردم از اون ممنون هستن که قوانین ِ سالمی رو وارد زندگی جوانانشون میکنه.

کوزیمینو به تنهایی La Juventina رو اداره میکنه؛به عنوانِ مربی،به عنوانِ مسئولِ فروشگاه،به عنوان مدیر،و حتی برای بازیکنا چای درست میکنه(با لیمو و شکرِ زیاد)!

در جایی زندگی میکنیم که افراد فقیر و پولدارِ زیادی وجود دارند.من هیچوقت حتی یک شاهی هم تو جیبم ندارم!هیچوقت پول برای سینما رفتن ندارم،به طوری که تو تاریخ میمونه اون یه باری که با مامان و خالم رفتیم King Kong رو ببینیم!

هیچوقت پول برای خوردن پیتزا،برای بیرون رفتن با دوستام!هیچی کم ندارم،اما سخته که آدم همیشه با جیب خالی بره بچرخه!

آدامس های Big Babol برای من تبدیل به یه کابوس شده بود!تلویزیون با تبلیغ این آدامسِ جدید مارو بمباران می کرد!

هم سن و سالام رو می بینم که آدامس رو می جَوَن و بادِش می کنن،اما من نمی تونم این آدامس رو بخرم.چطور می تونم طعمش رو بچشم!؟

یه روز یکی از دوستام میاد پیشم،پائولو،که او هم فوتبال بازی میکنه، و بهم میگه:

«من کمی پول دارم و می خوام برای خودم Big Babol بخرم.اگر تا کلوپِ Adriano همراهیم کنی یکی هم به تو میدم».

یک خنده میکنم و میگم:

«پائولوی عزیز،تو رو همراهی میکردم حتی اگر از من می خواستی که برم 12 کیلومتر اونورتر بخرمشون! »

به مقصد میرسیم و پائولو یک بسته Big Babol میخره و یکی از آدامسهارو میده به من.یک آدامس دیگه از بسته بر میداره و کلش رو میزاره تو دهنِش.منم میخواستم همین کارو بکنم اما یک لحظه با خودم فکر می کنم و با خودم میگم که اگر این کارو بکنم لذت بردن از این آدامس حداکثر 40 دقیقه طول خواهد کشید تا طعمش رو از دست بده.بنابراین آدامسم رو تیکه تیکه میخورم؛به شیش یا هفت قسمت کوچیک تقسیمش میکنم.به خاطر اینکه قسمتها کوچیک هستن موفق نمیشم آدامس رو به خوبی باد کنم!

بعضی وقتها خاله و مادربزرگم من رو به شیرینی فروشیِ Monica میبرن و برام"Pippette"،که شیرینی مخصوص لچه هست رو می خرن.بسیار خوشمزه!مادربزرگ،من رو نوازش میگه اما او آدم سختگیری هست،خاله برعکس برام مثل مادرم هست و هدایای زیادی به من میده و براش مثل پسری هستم که نداشته.

شروع واقعیه دوران ورزشیِ من زمانی اتفاق میوفته که همراه با ساندرو،دوستم، از یوونتینا به لچه میریم.

اولین نفری که متوجه ِ من شد،"پنتلئو کوروینو"بود،مدیر ورزشیِ چند باشگاهِ حرفه ای.

کوروینو از بابام میپرسه که آیا میتونه مارو(من و ساندرو)رو امتحان کنه(تست کنه)،و پدرم،رو به من میگه:

«آنتونیو،تو هیچ جا نمیری!باید درس بخونی! »

به بابام التماس میکنم:

«بابا،بذار برم تست بدم،بعدش ببینیم چی میشه.اینطور نیست که حتمآ منو بگیرن! »

در نهایت کوزیمینو راضی میشه و من و ساندرو میریم تست رو در Delta San Donato بدیم،یک زمین با چمن!من،تا 13 سالگی هرگز یک زمینِ فوتبال با چمن ندیده بودم و تا اونموقع همیشه روی زمین خاکی بازی کرده بودم!

موفق میشم امتحان رو پشت سر بذارم و لچه آماده ی جذب من هست،اما آخرین مانع هنوز سر جاش هست:بابا!

با دستایی بسته بهش التماس می کنم:

« التماس می کنم!نگران نباش،به درس خوندن ادامه میدم و اگر در درسم وضعیت خوبی نداشتم فوتبال رو کنار میذارم! »

یک صحنه ی واقعاً سوزناک!

اما در نهایت موافقت بابا رو به دست میارم!

مذاکره برای انتقال میتونه شروع بشه و بابا به عنوان مدیر یوونتینا شخصاً این مذاکرات رو انجام میده.اگر با ترنسفرهای امروزه مقایسش کنم خندم میگیره!

بابا درخواستش رو میگه:

«ده تا توپِ نو بهم میدین و کمی پول»

خیلی تعجب میکنن و جواب میدن:

«نه نه،خیلیه! »

بابا جواب میده:

«خُب باشه،آنتونیو همینجا میمونه! »

اما در نهایت باهم کنار میان و من و ساندرو در ازایِ 8 توپِ چرم کهنه و کمی پول به لچه میریم.

خیلی خوشحال هستم و احساس مهم بودن میکنم.

بابا تَهِ تَهِش خوشحاله؛میشنوم که با صدایی پایین پیش دوستاش از من تعریف میکنه،اما نمی خواد نشون بده که خوشحاله.

بابا همیشه خیلی خسیسه،اما این یکبار رو استثنا قائل میشه و میاد پیشِ من و میگه:

«بیا بریم یک جفت کفش جدید بخریم(کفش فوتبال) ».

یک کفشِ چمنی انتخاب میکنم که 6 تا استوک داره.خیلی گرونه اما در حدِ مرگ دوسشون دارم!

وقتی مربی برای اولین بار می بینتشون در حالی که می خنده میگه:

«آنتونیوی دیوونه!با این کفش ها نمی تونی بازی کنی... ».

بازی ِ دوم رو با پاهایِ درب وداغون تمام میکنم!تو San Donato هم چمن وجود نداره!(اینجا داره کنایه میزنه)

اما من قصد ندارم کفش هام رو در بیارم،این کفش هارو بابا بهم هدیه داده!

باید در مدرسه جواب بابام رو بدم و نمی خوام در مسئولیتی که قبول کردم کم بیارم.

درحالی که به بازی کردن در لچه دارم ادامه میدم در دبیرستان ثبت نام می کنم و درسم خوبه.

مامان و بابا خیلی خوشحال هستن.نمونه ای از پسری میشم که بسیار غرق در ورزش هست و هم زمان نیز موفق در مدرسه.

زمانی که بعضی از والدینِ هم کلاسیهام سعی می کنند ضعف و کم کاریِ فرزندِ خودشون رو توجیه کنند،معلم ها همگی جواب میدن:

«بهانه نیارین!اینجا ما آنتونیو کونته ای رو داریم که در جوانان لچه بازی میکنه و به رغم اینکه فاصله ای تا رسیدن به تیم اصلی نداره نمره هایِ بالایی میگیره».

احساس غرور می کنم از اینکه نمونه ای در نظر گرفته میشم.

دوست ندارم ناآماده در مدرسه حاضر بشم.دوست ندارم جلوی دوستام ضایع بشم و برای همین زمانی که موفق نمیشم تکالیفم رو در خونه انجام بدم،همش رو قبل از رفتن به کلاس انجام میدم.

من توانایی یادگیری ِ بسیار بالایی دارم.اغلب برای مرور درسهام ساعت 6 صبح بیدار میشدم.در صبح زود سرحال تر هستم و حتی اکنون هم زمانی که بازی هارو آماده میکنم در این ساعت بیدار میشم.در این ساعت ایده های بهتری به ذهنم میان.

در تندنویسی بسیار خوب بودم اما هنوز در ایتالیایی مشکلاتی داشتم که مربوط به همون سالهای اول مدرسه بود.

من یک گروه کوچک از دوستان ِ بسیار متحد دارم:باهم میریم میرقصیم،میریم به پارتی،باهم درس می خونیم یا بازی می کنیم.حتی اتفاق میوفته که در راهپیمایی برای صلح مشارکت کنیم یا حتی مد؛که اینها بهانه ای برای چند ساعت در رفتن از درس هستن.حتی بعضی وقت ها بدون اینکه راهپیمایی یا بهانه ی دیگری وجود داشته باشه از مدرسه جیم میشیم!

شخصاً ترجیح میدم خودم به بابا بگم تا اینکه خودش بفهمه،نمی خوام ناامیدش کنم.

در 15 سالگی برای اولین بار میرم با تیم اول تمرین کنم،اما خیلی زود مجبور میشم به خونه برگردم چون دستم میشکنه.دستم رو گچ میگیرن و 100 روز تو گچ میمونه.معتقدم که این شکستگی هرگز کاملاً خوب نشد و هنوز اکنون هم درد داره.

خوشبختانه،کارلا،دوست دخترم کمک میکنه تا این دوره رو پشت سر بذارم.تا 18 سالگی من و کارلا باهم هستیم و هم دیگرو دوست داریم.کارلا دختره معلم دینی ما هست(مادر کارلا).معلمی که سر کلاسش همه میخندن و مسخره بازی در میارن و هیچکس به درس توجهی نمیکنه.

رو به همکلاس هایی که چنین کارهایی میکنن میکنم و میگم:

«بچه ها،نمی خواید خفه بشید؟»

و اونها من رو مسخره می کنن:

«مامانِ دوست دختر! «،«ببین چطور از مادرزنش دفاع میکنه! »و دیگر حرفهای این چنینی!

بعضی وقتها مسئله فراتر از یک بحث ساده میره.

برادر ِ کارلا آدم مهربون و دوست داشتی ای هست،یک روز پیشم میاد و میگه:

«آنتونیو،سه تا پسر دورِ من رو گرفتن و اول شروع کردن به توهین کردن بهم و بعد زدنم! »

این چیزهارو میاد به من میگه چون من به عنوانِ کسی که شخصیتی خوب و مقتدر داره شناخته میشم.

با صدایی جسورانه و قوی جواب میدم:

»اینطوره؟نگران نباش!من به این مسئله رسیدگی میکنم! »

با دستی که هنوز در گچ هست و درحالی که خیلی عصبانی هستم میرم دنبالِ اون سه نفر.چطور جرات کردن برادر دوست دخترم رو بزنن؟!

چند ساعتی دنبالشون میگردم تا در نهایت پیداشون می کنم:

«هی،بیاین اینجا!برای چی برادرِ کارلا رو زدین؟ها؟»

گردن کلفتی میکنن:

«اونجارو ببین!با دست شکسته می خواد مارو بترسونه! »

و میخندن.

از هیچکس ترسی ندارم.به رغم دست شکسته بدونِ توقف شروع به زدنشون میکنم.

 

چند روزی از این دعوا می گذره تا اینکه چندتا از دوستام با چشمایی نگران میان بهم میگن:

«چند نفر دارن دنبالت میگردن».

«خب کی؟»

«تظاهر نکن که نمیدونی!دوستای اون پسرهایی که زدیشون.فقط اینکه اینایی که دنبالت می گردن بزرگن».

 

برای تلافی کردن به "بزرگ ها" متوسل شدن.و من این حامی هارو به خوبی میشناسمشون،که همیشه در سالن بازی ها(جایی که وسایل مختلفی برای بازی وجود داره)حضور دارند و در محیط های ناسالم.

بابام،رفتن به اینجور جاهارو برام قدغن کرده بود،اما گهگاهی پنهانی می رفتم.

پول برای بازی کردن ندارم،اما بازیِ دیگران رو نگاه میکنم و یه گپی هم میزنم.اینم در نهایت یه درسِ زندگیه!

همیشه منتظرم تا کسی به من پیشنهادِ بازی بده.

در هر صورت پیغامی که اون یاروها خواستن از طریق دوستام بهم منتقل کنن واضح هست:

«وقتی آنتونیو کونته رو دیدید بهش بگید بیاد سالنِ بازیها».

 

شروع به رفتن میکنم.بدون ترس و با دستی شکسته.

واردِ سالن میشم و بعد از چند دقیقه سه پسرِ بسیار بزرگتر از من و بسیار قوی،من رو به بیرون هل میدن و مجبورم میکنن سوار یه موتور بشم.

تهدیدم میکنن:

«برو و یک کلمه حرف نزن! »

در این لحظه کمی میترسم.چونکه تنها و با دستی شکسته هستم.

موتورها راه میوفتن و شروع به دور زدن در شهر میکنن.

در این لحظه با خودم فکر میکنم:

"شاید بهتر بود منم دوستام رو خبر میکردم.به تنهایی اینا منو میکشن!اما این خوشحالی رو بهشون نخواهم داد که منو ترسیده ببینن!بیخیال آنتونیو!قوی باش!"

موتور ها در یک منطقه ی متروک توقف میکنن.پیادم میکنن وهُلم میدن و همراه با هر فریادی که سرم میکشن یک سیلیِ بسیار سنگین بهم میزنن.

«چطور به خودت اجازه دادی دوستای مارو بزنی؟ها؟»

          «اگر یه بار دیگه از این غلطا بکنی ریز ریزت می کنیم،فهمیدی!؟ »

برای اینکه بیشتر کتک نخورم هیچ واکنشی نشون نمیدم.ساکت هستم و از هیچکدام عذرخواهی نمی کنم.

اون بعدازظهر رو به عنوانِ درسی برای آینده کردم.در خیابان،چیزهایی میگیری و چیزهایی از دست میدی،و مهتر از همه چیز،مانندِ در زندگی باید به تنهایی از خودت دفاع کنی.

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این هم یک کلیپ جدید از ساندرو(همونی که رختکن رو خیس کرده بود و همراه با کونته به لچه رفتن)،که در این کلیپ توضیح کوتاهی درباره ی وضعیتِ آنتونیو در تیم پدرش میده!

 

 

http://uplod.ir/zochmz74btiu/S.avi.htm

 

زیر نویس فارسی

 

http://uplod.ir/wolsnmu95jj3/S.SRT.htm

 

حتماً از KMplayer برای دیدن این کلیپ استفاده کنید.


  • AAG, juve's fan, Principino و 20 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#3
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش دوم

 

لچه

 

بیشتر از اینکه یک تیم فوتبال باشیم یک گروه واقعی از دیوانه ها هستیم!خیلی بی انظباط هستیم.خیلی از ما حتی تا یک قدمی ِ اخراج شدن از تیم هم می رسند.

بسیار پرخاشگر،بسیار بی قید،قوی در زمین اما از نظر رفتاری...

مربی اغلب ناراحتی ِ خود را ابراز می کند،و حق دارد.

من نیز گاهی با هم تیمی ها همکاری دارم و گاهی نه.درس هایی که خانواده ام به من دادند را فراموش نمی کنم،فراموش نمی کنم از کجا می آیم،فراموش نمی کنم که در خانه افرادی هستند که من را دوست دارند و با اعتماد ِ خود به من اجازه دادند تا از توانایی هایم استفاده کنم.

دیگر زمان ِ جدی گرفتن است.

«فراموش نکنی آنتونیو»

اغلب پدرم این جمله را برای من تکرار میکند،«هیچکس چیزی را به تو هدیه نمی دهد.فوتبال حرفه ای اصول متفاوتی از اصولی دارد که ما آماتورها داریم.ما فقط برای سرگرمی بازی می کنیم»واضح،ساده و روراست.

نام هم تیمی هایم آن هایی است که در سال های بعد برای تمام ِ هواداران شناخته شده خواهد بود:

جانلوکا پتراکی،هافبک ِ ونتسیا،پالرمو،تورینو و ناتینگهام فارست.

والتر موناکو،بازیساز،که در لچه بازی خواهد کرد و در ادامه مربی خواهد شد.

ساندرو مورلو،یک مهاجم و مربیِ عالی.

فرانچسکو موریئِرو،بازیکن باشگا های ِ بزرگی مانند ِ اینتر،رم و ناپولی،که او نیز اکنون مانند ِ لوئیجی گارتسیا،مدافع ِ تیم های لچه،رم و تورینو،مربی است.

ما یک گروه زیبا هستیم که در پایانِ این سال مستقیماً وارد ِ جوانانِ لچه می شویم.

در سالی که هنوز درنوجوانان هستیم به فینال مسابقات داخلی میرسیم.

خوشبختانه ما بخت داشتن ِ مربی هایی را داریم که نه تنها در آموزش دادن ِ فوتبال به ما توانا هستند بلکه نیز به ما کمک می کنند تا مرد شویم.افرادی مانند ِ لیلینو کائوس و کارلو موگو،دو متخصص ِ بزرگ در فوتبال و مخصوصاً بسیار فوق العاده در تعلیم و تربیت.

در جوانان لچه با چیچو کارتیسنو آشنا میشم؛یک پدر،یک مرد ِ فوق العاده و یک راهنما برای ما جوانان.

با هدف های والا کار ِ خود را شروع می کنیم و در همه ی ما انگیزه ی بالایی وجود دارد.

اولین بازی ِ خارج از خانه ی ما در سیسیل است،همچنین باید در جام حذفی نیز بازی کنیم.

در آستانه ی حرکت برای اولین بازی،مدیریت اشتباه ِ بزرگی را مرتکب می شود:تصمیم می گیرد که ما در یک استراحتگاه ِ توریستی در حومه ی کاتانیا اقامت کنیم.و در حقیقت،در این سه روز اتفاقات ِ زیادی می اُفتد!

به محض ِ اینکه به استراحتگاه میرسیم مدیران که با ما هستند توصیه می کنند که:

«آروم باشید و مزاحم دیگران نشید.آب بازی و شوخی های دیگه هم ممنوع!درست رفتار کنید. »

اما در حقیقت مانند ِ این بود که به ما گفته باشند:

«پسرها،تفریح کنید!هر طور که به نظرتون میاد استراحتگاه رو به هم بریزید! »

فقط پنج دقیقه پس از درخواست ِ محترمانه ی مدیران عملیات شروع میشه!یکی از ما شروع میکنه به زدن ِدرب اتاق های طبقه ی همکف،جایی که اقامت داریم.

«پسرا وقت ِ تفریحه!همه بیرون! »

آب بازی شروع می شود و در کمتر از چند دقیقه تمام ِ استراحتگاه زیر ِ آب است!

مدیران به درخواست مدیریت ِ استراحتگاه به سریع ترین شکل ِ ممکن خود را می رسانند.

مواخذه ای که آن روز ما را کردند یکی از به یاد ماندنی ترین هاست!

باشه،آب بازی تمام!بعد از مواخذه به نظر می آید که همه چیز آرام شده باشد.به اتاق های خود می رویم.

می رویم برای تمرین کردن و برمی گردیم به استراحتگاه،شام میخوریم و بار دیگر توصیه های مدیران:

«برید زود بخوابید».

این توصیه بدون ِ شک درسته!اما استخری که در مقابل اتاق هایمان قرار دارد آدم را می کِشد!

چه کسی می تواند جلوی خود را برای شیرجه زدن در آب بگیرد!؟ما که نمی توانیم!

اما ما قبلاً باهم تصمیممان را گرفته ایم!درحالی که در اتاق هایمان در حال استراحت کردن هستیم و سر به راه به نظر می رسیم،ساعت ِ 22:30 در حالی که استخر تاریک است به آن هجوم می بریم!همه در آب در حال ِ آب پاشیدن روی هم،خندیدن و تفریح کردن هستیم.

«آنتونیو،اگر جرات داری لباست رو در بیار! »

«ساندرو،ببینیم کی بیشتر ته ِ استخر دووم میاره! »

لیلینو گرِکو،کمکِ کرتیسنو،نفس نفس زنان خود را به استخر می رساند،خوشبختانه خود ِ کرتیسنو خواب است.

گرگو برای فهمیدن ِ اینکه چه کسانی در استخر هستند به سرعت خود را به لب ِ استخر می رساند:

«نه،کونته،تو هم!این دیگه تهِشه! »

حتی یک کلمه ی دیگر نمی گوید و می رود.

از بین ِ هم تیمی ها من جدی ترین و عاقل ترین در نظر گرفته می شوم.یکی از دلایلی که باعث می شود چنین در نظر گرفته شوم این است که مرتباً به مدرسه می روم.به عنوانِ یک پسرِ تحصیل کرده به من نگاه می کنند و در زمینه های مختلف من را نماینده ی تیم می کنند و این باعث می شود که مدیران انتظارات ِ بالایی از من داشته باشند.

در کاتانیا با 3 گل بازی را می بازیم و در پالرمو با 4 گل.گل های زده؟صفر!

با آگاهی از اینکه چه گندی بالا آوردیم به خانه بازمیگردیم.

در اولین تمرین پس از شکست،کرملو روسو،مسئول بخش ِ جوانان،از کوره در می رود!

یک فرد ِ آرام و خوش برخورد،اما زمانی که لازم باشد بسیار سخت گیر.

به دستور ِ او همگی دور ِ میز می نشینیم.او قد ِ خیلی بلندی ندارد و زمانی که در میان ِ ما است تقریباً دیده نمی شود.

به همین دلیل،روی میز می نشیند و در حالی که بسیار عصبانی است پاهایِ خود را تکان می دهد،بدون گفتن حتی یک کلمه.

چشمان ِ خود را در چشمان ِ ما می اندازد و برای چند ثانیه نیز در چشمان ِ ما خیره می شود.

سرهای ِ خود را با کمی ترس پایین می آوریم.

عصبانی می شوم و شروع می کنم به فکر کردن به:

خب،صحبت کن دیگه!فحش بده به ما،فقط کافیه یه چیزی بگی!

مانند ِ این که ذهن ِ من را خوانده باشد خیلی جدی من را نگاه می کند.

انگشت ِ خود را به سوی من می گیرد و فریاد میزند:

«تو،کونته،از کجا اومدی؟»

برای چند لحظه از خود می پرسم منظور او از این سوال چیست و با تردید جواب می دهم:

«از چه جهت؟»

دوستانم جلوی خنده ی خود را می گیرند،زیرا در صورت ِ من هم ترس دیده می شود و هم استهزا.

«کونته،خودت رو به خریت نزن!از کدام تیم به اینجا اومدی؟»

«از یوونتینا»

«خُب،همراه با مورلو بر میگردی همونجا! »

روسو سر ِ خود را به سمت ِ گارتسیا می چرخاند و به او می گوید:

«تو بر میگردی به سَن چزاریو»

روسو به تهدید های ِ خود برای اخراج ما از تیم ادامه می دهد.

شکست ِ بدی خوردیم و سزاوار این سرزنش و ملامت هستیم.

در حالی که از تهدید ِ او بسیار ترسیده ام با خودم فکر می کنم:

حالا اگر واقعاً به تهدیدش عمل کنه و من رو اخراج کنه به بابا چی بگم؟

خوشبختانه بعد از چند روز همه چیز به حالت اول ِ خود بازمی گردد.

تا حدی از این واقعه درس می گیریم و تیم را تا فینال ِ مسابقات ِ ملی می رسانیم.

من و پتراکی،مورلو،موناکو،گارتسیا و موریئرو دیگر به رسیدن به تیم ِ اول و انجام اولین بازی ِ خود در سری آ بسیار نزدیک هستیم.

 

من و ساندرو باهم نیز هم اتاق هستیم.

یک بار،در کاتانتسارو،شانس این رو داشتیم که اتاق ِ ما تلفن داشته باشد.در آن زمان تلفن ِ همراه وجود نداشت و برای تلفن کردن باید از تلفن عمومی استفاده می کردید.

ساندرو با خود به این فکر میکنه که از این مزیت استفاده کند(داشتن تلفن در اتاق) و به من میگه:

«آنتونیو،برو یه چرخی بزن،می خوام با دوست دخترم صحبت کنم»

و با دست من را به خارج از اتاق هدایت می کند و میگه:

«اما زود برگرد،تو که درس خونده هستی شاید بتونی چندتا جمله ی درست حسابی بهم بدی تا به دوست دخترم بگم»

«باشه ساندرو،تابعد. »

از اتاق خارج می شوم و از این فرصت استفاده می کنم برای زنگ زدن به کارلا.

زمانی که به اتاق بر میگردم،ساندرو را می بینم که روی تخت دراز کشیده و در حال ِ خواندنِ جملات ِ عاشقانه ی روی کارت هایی که در دست دارد برای دوست دختر خود است.

ساندرو که می داند من شکم پرست هستم با صدایی آرام به من می گوید:

«آنتونیو،بخور،هر چی می خوای بخور! »

و شروع می کنم به خوردن.

در حالی که مشغول ِ خوردن هستم متوجه می شوم که برای دوست دختر ِ خود در حال ِ خواندن ِ جملاتی در مورد ِ بوسه هست!

«یک بوسه چه هست؟هیچ چیز!چه می تواند باشد؟همه چیز! »

در این موقع،نمی توانم جلوی خود را بگیرم و خود را روی زمین می اندازم و مانند ِ دیوانه ها شروع به خندیدن می کنم!

ساندرو دست ِ خود را روی گوشی ِ تلفن می گذارد و با اشارات ِ دست و با صدایی آرام به من التماس می کند:

«ساکت شو آنتونیو،ساکت شو آنتونیو،زندگیم رو نابود نکن! »

اما من بدون ِ توقف به خنده کردن ادامه می دهم و با خود فکر می کنم:

آیا دختره متوجه خواهد شد که این ها حرف های خود ِ ساندرو نیستند و کپی هستند؟

در آن زمان در تیم ِ ما افراد بامزه ی زیادی وجود داشتند.یکی از آنها شیمینیلوی مو فرفری هست!

او تقریباً همیشه روی نیمکت هست و قبل از بازی ها یک مراسمی(آیین) را اجرا میکند:او قبل از بازی از جیب خود 50 لیر در می آورد و از یکی از درها وارد زمین می شود و سپس آن 50 لیر را روی زمین می گذارد و به سمت ِ ما می چرخد و سپس شروع به خواندن ِ جملاتی نامفهوم می کند!و آنگاه ما شروع به خندیدن می کنیم اما ترجیح می دهیم مراسم ِ او را خراب نکنیم:این کار به پیروز شدن کمک می کند!

در اتوبوسی که ما را از شهری به شهری دیگر می برد نیز لحظات ِ شادمانی وجود دارد.از ته ِ اتوبوس صدای ساندرو بلند می شود که:

«مربی،می تونیم آرادیو رو روشن کنیم؟!»

مربی به او پاسخ می دهد:

«به این وسیله میگن "رادیو"،"را-دیو"!»

و او در جواب:

«مربی،رادیو،آرادیو،همونی که می خونه! »

و همه شروع می کنن به خندیدن!

یکی دیگر از لحظاتِ مهم،انتخاب ِ آهنگ برای سفر هست.من آهنگ های کرملو تزاپولا،جیجی فینیتسیو و نینو دی آنجلو را دوست ندارم.آنها را نمی شناسم.به زبان ِ ناپل می خوانند.من آهنگ های آمریکایی را دوست دارم.اما من نیز در نهایت آهنگ های محبوب ِ دوستانم را یاد گرفتم و شروع کردم به خواندن ِ آن آهنگ ها با دوستانم.به جای ِ هدفون ها و آی پدها در آن زمان قبل از بازی ها همه با هم بودیم.

 

در سال ِ 1985،قبل از یک بازی،به رجلو در توسکانی می رویم.ما را در لیست تیم اصلی قرار می دهند و این افتخار ارزشی بیشتر نیز پیدا می کند،زیرا در این سال لچه اولین دفعه ای است که در سری آ بازی می کند.مربی ائوجنیو فاشتی است؛مردی رُک و صادق،بسیار بداخلاق،که با هیچ کس رودرواسی ندارد.اگر اشتباهی مرتکب شوی می تواند به شدت تو را مجازات کند،او به صورتِ هیچکس نگاه نمی کند و برای او مهم نیست که یک قهرمان باشی یا یک پسربچه.

 

بازهم همان افراد همیشگی هستیم:من،مورلو،پتراکی،موناکو ...و یک کونته ی دیگر،پیرو کونته کاپیتانِ تیمِ جوانان.

در اتاق های چهار یا پنج نفره اقامت داریم.یک بار در حالی که پیرو کونته خواب است وارد اتاق می شویم،حالتی که او خوابیده است نگران کننده است؛دراز کشیده روی تخت و با دو دستی که روی شکم گذاشته شده اند،مانندِ اینکه مرده باشد!یکی از ما به سرعت از اتاق خارج می شود و می رود 4 شمع می آورد،آنها را روشن و آنها را دورِ "مرده" قرار می دهد!سپس بقیه ی تیم را صدا می کنیم و با هم شروع به خواندنِ دعا می کنیم!پیرو ناگهان از خواب بلند می شود و به دورِ خود نگاه و بسیار وحشت زده می گوید:

«عجب خرایی هستید،دارید چیکار می کنید؟! »

و سپس شروع به دنبال کردنِ ما می کند!

 

در اولین روزِ تمرین در گوبیو،ساعت 9 از اتاق خارج می شویم و وارد سالنِ هتل می شویم و باهم میگیم:

 

«عجب!کسی نیست که!بقیه کجا رفتند؟ »

 

و با دیدنِ این وضعیت می رویم پینگ پنگ بازی کنیم.راحت در حالِ بازی کردن هستیم تا اینکه چیچو کرتیسنو می رسد و فریاد می زند:

 

«اینجا چیکار می کنید؟ »

 

«همه دارن تو ورزشگاه تمرین می کنند اونوخت شما اینجا دارید پینگ پنگ بازی می کنید؟!احمق ها!یادتون نمیاد که ساعت 9 باید اونجا می بودید؟ »

 

سپس با عجله و بدونِ اینکه کفش های خود را برداریم،خود را به زمین می رسانیم.زمانی که می رسیم کرتیسنو و فاشتی هم صدا می گویند:

 

«شما برای تنبیه بدون کفش تمرین خواهید کرد. »

 

درحالی که در حالِ دویدن هستیم فاشتی با یک خنده ای موذیانه به ما نگاه می کند.در آن روزها مربی باید قرارداد خود را با مدیرِورزشی،دومنیکو کاتالدو،تمدید می کرد.در موقع تمدید قرارداد به عنوان شوخی و کنایه می گوید"امضا می کنم،اما موناکو،گارتسیا،موریئرو و کونته رو می خوام"،که این انگیزه ای برای ما پسرانِ جوانان می شود.

 

تیم ما در فصل 86-1985 به رغم بازگشتِ فرانکو کائوزیو به خانه توانایی جنگیدن برای ماندن در سری آ را ندارد.در شرایطی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم فاشتی و مدیریت توافق می کنند که بازی های باقی مانده را به بازی کردنِ بازیکنانی که کمتر بازی کرده اند اختصاص دهند.

هر شنبه،زمانی که مربی لیست بازیکنانِ دعوت شده را آماده می کند،قلبِ آدم به اضطراب می اُفتد:اگر در لیست باشی می توانی امیدوار باشی که نوبت تو هم برای بازی کردن بشود و اولین بازیِ خود را در سری آ انجام بدهی.چیزی که در طولِ فصل برای همه اتفاق می اُفتد،به استثنای موناکو،هافبکِ بازی ساز که هنوز فقط 15 سال سن دارد.

 

در 16 سالگی و 8 ماه و 6 روز،بعد از مدت ها نیمکت نشینی اولین بازیِ خود را در سری آ انجام می دهم.

6 آپریل 1986 است،در خانه مقابل پیزا بازی می کنیم.

زمانی که 10 دقیقه به پایانِ بازی و درحالی که نتیجه 1-1 است فاشتی من را فرا می خواند و می گوید:"آنتونیو،تو به جای وانولی وارد می شوی"،قلبم به هرج و مرج می اُفتد وآدرنالین بالا می زند.

در اولین توپی که لمس می کنم برای گرفتنِ قوت قلب کاری ساده انجام می دهم و این به من کمک می کند.سپس شروع می کنم به کنترل کردن استرسم.

بدونِ اشتباه بازی را به پایان می رسانم و بعد از سوتِ پایان به خود می گویم که از دفعه ی بعد می توانم آزادانه تر عمل کنم و خود را محدود به جلوگیری کردن از اشتباه کردن نکنم.و متوجه می شوم که دورانِ من به عنوانِ یک فوتبالیستِ حرفه ای واقعاً در حالِ شروع شدن است.

 

سال بعد خوب شروع نمی شود.به سری ب سقوط کرده ایم و به جای فاشتی،پیترو سَنتین می آید،که خود او نیز مدتی بعد جای خود را به ماتزونه می دهد.

هدفِ تیم بازگشت به سری آ است و برای ما جوانان فضای زیادی برای بازی کردن وجود ندارد.اما بدترین چیز این است که من مصدویتی بسیار بد پیدا می کنم.تیمِ جوانان به یک چهارم نهایی می رسد و برابرِ آسکولی یکی از هم تیمی های من،جوزپه لوچری،مدافع تیم،تکلی برای حریف می خواهد بزند،اما به من ضربه می زند و زانوی او استخوان ساق پای من را خرد میکند!به رغم اینکه محافظ ساق پا پوشیده ام پایم می شکند.با یک درد وحشتناک روی زمین می اُفتم،سپس ساندرو به پیشِ من می آید:"آنتونیو،چیزیت نشده،پاهات رو روی زمین بکوب!"

و من در پاسخ به او می گویم:

"دیوانه ای؟"

 

خوشبختانه به توصیه ی او عمل نمی کنم.اگر به توصیه ی او عمل کرده بودم،اکنون یک پای من از دیگری کوتاهتر بود!

 

من را به بیمارستان می برند و فوراً پایم را جراحی و سپس گچ می گیرند.

قوزک پایم به شکل غیر عادی ای ورم می کند.

آقای کرتیسنو نااُمید است.

این ضربه ی بدی برای تیم بود اما با این حال هم تیمی هایم موفق می شوند به دور بعد صعود کنند.

 

هنوز به مدرسه می روم،در سالِ آخر حسابداری هستم.

یک پسری به نامِ جوزپه که چندین بار مردود شده است،هر روز برای بردنِ من به مدرسه با فوردِ خود به دنبالِ من می آید.

«آنتونیو،این کار رو با کمال میل انجام میدم،پشتِ کارِ تو یک نمونه هست.در لچه بازی می کنی و در مدرسه هم موفق هستی... »

 

یک سخاوتمندیِ مشوِق از جوزپه.

 

با اینکه چندین سال مردود و باید کنار پسرهایی بسیار کوچکتر از خود بشیند می گوید:

 

باید این دیپلم رو بگیرم.مسئله ی غروره.آیندم رو با این دیپلم ترسیم کردم. «

 »

من نیز آینده ی خود را ترسیم کرده ام.اگر درست نگاه کنیم میبینیم که جاده های من و جوزپه آنقدرها هم از هم دور نیستند و به هم شباهت نیز دارند؛هر دو هدفی داریم که با پافشاری می خواهیم به آن برسیم.

 

دو هفته پیش از بازیِ نیم نهایی گچ پایم را خارج می کنند.عضلاتِ پای شکسته ضعیف تر از آن پا شده اند،اما این برای کرتیسنو اهمیتی ندارد و دستور بازی به من می دهد.

در خانه مقابلِ لاتسیو بازی را با یک گل می بازیم،یک مساوی برای اینکه به فینال صعود کنیم کافی بود.

اما این تمام چیزی نیست که در این بازی پیش می آید؛در جریانِ بازی در یک نبرد هوایی توسط مهاجمِ حریف،سَئورینی،ضربه ی بسیار بدی به سرِ من می خورد.

برای یک ربع در زمین درحالی که حالِ خوشی ندارم مداوم از هم تیمی هایِ خود می پرسم:

 

«چند چند هستیم؟»

 

«آنتونیو،داریم بازی رو یک هیچ می بازیم. »

 

بازم چند دقیقه ی بعد:

 

«ببخشید،چند چند هستیم؟«

 

پیه رو کونته،کاپیتانِ تیم،اولین نفری است که متوجه می شود که حالم خوش نیست و به نیمکت می گوید:

»

«تعویضش کنید،حالش خوب نیست.

 

 

به بیمارستان بر میگردم:جراحتِ جمجمه!

تیمِ اصلی لچه با هدایتِ ماتزونه به یک قدمیِ صعود به سری آ می رسد اما در بازیِ پلی آف در مقابل چزنا تیم شکست می خورد.

ماتزونه تقریباً 50 سال سن دارد.در اولین روز تمرین کمی با ترس به او نگاه می کنم،نه فقط به خاطر تجارب زیاد فوتبالیِ او بلکه نیز به دلیل فیزیک بدنیِ تنومندِ او!

او یک مردِ خوش برخورد است اما نیز بدخلق بودن را نیز بلد است،او در به کار بردنِ سیاستِ تهدید و تحبیب و نیز در دادنِ انگیزه بسیار توانا است.او در نزد بازیکنان محترم است.

چیزی که من همیشه از ماتزونه ستایش کرده ام آن میلِ او برای به روز کردنِ اطلاعاتِ خود است.این واقعیت ندارد که در فوتبال تغییری ایجاد نمی شود،بلکه فوتبال نیز مدام در حالِ تغییر و تکامل است و باید مداوم اطلاعاتِ خود را به روز کرد.

در سالِ 1987 به سری آ بازمی گردیم و من اولین قراردادِ خود را با مبلغ بسیار کمی امضا می کنم،اما از آن راضی هستم.

دو فصل پشتِ سرهم در سری آ لچه با ماتزونه حضور دارد.بازهم جنگ برای فرار از سقوط.

در 5 نوامبر 1989 اولین گلِ خود در سری آ و اولین و تنها گلم با لباسِ لچه را به ثمر می رسانم.

این گل را در سَن پائولو،در قلمروی پادشاهیِ مارادونا به ثمر می رسانم.

شبِ قبل از بازی موفق نمی شوم حتی چشم روی هم بذارم.

زمانی که در زمین او را در مقابل خود می بینم تلاش می کنم که ترسِ آمیخته با احترام خود را کنترل کنم.اما چطور؟!

من فقط 20 سال سن دارم و اولین سالی است که به عنوانِ بازیکنِ ترکیب ِ اصلی در سری آ بازی می کنم،اما او بهترین بازیکن جهان است.

در آن روز لباسِ شماره 10 را به تن دارم؛باورنکردنی!

از فرصت مانند یک مهاجمِ عالی استفاده می کنم و گلم را به ثمر می رسانم،یک گلِ تاریخی برای من اما متاسفانه بی فایده برای نتیجه ی پایانی بازی،چونکه بازی2-3 به نفع ناپولی تمام می شود.

جانشین ِ ماتزونه بر روی نیمکت ِ لچه بونیک می شود،کسی که وجد و شورِ زیادی را به تیم منتقل می کند.

بونیک را دوست دارم،به من بها می دهد،این را از تشویق های او و نگاه هایی که به من می کند می فهمم.

زمانی که برای بازی با سمپدوریا به جنوا می رویم،از اتاقم در هتل که آن را با جانلوکا،برادرم،که در حال رشد کردن است و گهگاهی نیز به تیم اصلی نیز فراخوانده می شود تقسیم کرده ام،سفارشِ مقداری شیرینی می دهم.

صدای در زدن را می شنوم،برای باز کردنِ در بلند می شوم و به جانلوکا می گویم:

«من باز می کنم،من سفارش دادم... »

در را که باز می کنم،پیشخدمت را می بینم که پشت سرِ او بونیک در حالی که ظرفِ شیرینی را در دست دارد ایستاده است.

«آنتونیو،اینا برای توئه،اجازه ی خوردنشون رو داری چونکه خیلی می دَوی. »

سینی را روی میز می گذارد و با یک لبخند می رود.

فصل متاسفانه خوب پیش نمی رود و به سری ب سقوط می کنیم.

بونیک برکنار می شود و به جای او آلبرتو بیگون،مربی ای پرآوازه که دو فصل پیش ناپولی را قهرمانِ سری آ کرده بود.

فصل را خوب شروع می کنیم،با قدم های درست،اما من برای مدت زیادی در لچه نمی مانم.

یکی از هم تیمی هایم،روزاریو بیوندو،به من خبر می دهد:

«گوش کن چی میگم،یوونتوس تو رو تحتِ نظر داره و برای این کار Cestmir Vycpalek را فرستادن. »

این را می دانم که او یکی از استعدادیاب های یوونتوس است،و روزاریو او را از جوانانِ پالرمو می شناسد.

گوش هایم نمی توانند حرف های روزاریو را باور کنند:

«روزاریو،مطمئنی؟یوونتوس میاد تو سریِ ب دنبالِ بازیکن؟؟؟!!!»

«آره مطمئنم،تمرینات و بازی هارو زیرِ نظر دارن.نهایتِ تلاشت رو بکن. »

 

در پایانِ ماهِ آگوست برابر ِ کازارانو در جام حذفی بازی می کنیم و بازی را 0-2 می بیریم و من نیز گل میزنم.

در 8 سپتامبر،برای بازی ِ برشا-لچه سرجیو بریو،مدافع بزرگ یوونتوس در سکو نظاره گر بازی من است.چند ماهی است که او کمک مربی ِ تراپاتونی شده و او است که ok خرید من را می دهد.

در 22 سپتامبر زمانی که برای بازیِ خارج از خانه به چزنا می رویم همه چیز شکل جدی به خود می گیرد و مذاکره آغاز می شود.

آخرین بازیِ خود را برای لچه در 3 نوامبر 1991 در برابر ِ اودینزه در اودینه انجام میدهم و بازی 1-1 تمام می شود.

ماشینی از طرفِ یوونتوس برای بردنِ من به تورین منتظر است.یوونتوس می خواهد که من سریع به تورین بروم و قرارداد را امضا کنم.

دوستانِ قدیمیِ من،در حالِ گریه کردن هستند،و من نیز همینطور.موریئرو،موناکو و گارتسیا من را در آغوش می گیرند.

«بیخیال آنتونیو،به تورین نرو.امسال بر میگردیم به سری آ،نمی تونی مارو ترک کنی! »

 

من نیز به شدت ناراحت هستم که باید پسرهایی که با آنها شروع کردم را ترک کنم،که دیگر واقعاً برای هم مانند برادر هستیم.

اما به خود تکرار می کنم که:

"کِی دیگه از این فرصت ها برات پیش میاد؟"

و در نتیجه در مسیر به سمتِ تورین،اما قلبِ من در آشوب!

 

در طولِ سفر خاطراتِ دورانِ کودکی و نوجوانیِ من مانندِ یک فیلم در ذهنِ من می گذرند؛سالهایی که در خیابان گذراندم،اولین ضرباتی که به توپ زدم،کلیسایِ Greca ،رختکنِ یوونتینا که ساندرو آن را خیس کرده بود،پدرم که عصبانی می شود،دوستان،اولین کفشِ استوک داری که بابا برام خریده بود،سرگیجه ای که در دقیقه 80 بازی با پیزا داشتم،و آخرین اشکی که از چشمانم خارج می شود.

روشناییِ روز رو به پایان است و با آن دورانِ طولانی و سختی که به عنوان بازیکن جوان پشت سر گذاشتم.طلوع یک روز جدید و شروع یک مرحله ی جدید در زندگی _َم در انتظار ِ من است،پرُ از احساسات و هیجاناتِ غیر قابل تصور.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اولین گلِ کونته در سری آ:

 

http://uplod.ir/h2m6...goal)_-.mp4.htm


  • AAG, juve's fan, Principino و 13 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#4
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش سوم

 

 

 

از یوونتوس ِ تراپاتونی تا جام جهانی 1994

 

 

 

در ابتدا نام ِ جامپیرو بونیپرتی فقط یک واژه بود.مدیر ِ یوونتوس و یک اسطوره نه فقط برای هواداران ِ یوونتوس.

چند روز پیش از امضای قرارداد،بونیپرتی با خانه ی ما تماس می گیرد.خوشبختانه در آن لحظه ای که گوشی را برداشتم در کنار ِ تلفن یک مبل وجود داشت،وگرنه غش کرده بودم!(یعنی اینقدر شگفت زده بوده از تماس بونیپرتی که اگر ایستاده به صحبت کردن ادامه میداد حتماً غش میکرده!)

بونیپرتی با آن صدای مهربان و لطیف خود شروع به صحبت کردن با من می کند:

«خُب آنتونیو،از اومدن به یوونتوس خوشحال هستی؟»

 

«رئیس،حاضرم حتی همین الان با پای پیاده بیام! »

 

«خُب،وقتی اینجا اومدی متوجه میشی که اینجا مثلِ یک خانواده هستیم.این رو هم میدونم که یوونتوسی هستی و این یکی از دلایلت برای انتخاب ِ ما بوده... »

رئیش با این جمله ی خود اشاره به این دارد که همزمان با یوونتوس،رم نیز به دنبال جذب من بود.

بعد از کمی گپ و شوخی بونیپرتی به من می گوید:

«ببخشید آنتونیو،لطف میکنی گوشی رو بدی به مامانت؟»

«البته رئیس»

 

با صورتی حیرت زده تلفن را به اتاقی دیگر،که مامان در آن است می رسانم و به او همراه با اشاره می گویم که پشت ِ خط بونیپرتی هست و می خواهد با او صحبت کند.

 

«شما باید خوشحال باشید و نباید برای هیچ چیزی نگران باشید.اینجا مراقب ِ آنتونیو خواهیم بود،به خوبی با او رفتار خواهد شد و اینجا مثل خونه ی دومِش خواهد بود،مطمئن باشید. »

مادرم با شنیدن صحبت های او تحت تاثیر قرار می گیرد.

 

اما زمانی که به تورین می رسم،فرانکو یورلانو،رئیس ِ لچه،به من میگوید:

 

«نه،نه،دیگه معامله ای تو کار نیست.اینا نمی خوان پولی که می خوام رو بهم بِدن.همینجا می مونی و قراردادت رو تمدید می کنم و سالِ دیگه برمیگردیم به سری آ! »

 

پُشت سر ِ یورلانو،کاتالدو با حرکات سعی می کند به من اطمینان بدهد.از اشارات ِ او می فهمم که میگه:

«اهمیتی نده،چیزی نگو،مشکلی نیست.اینطوری میکنه(یورلانو)،اما بعدش آروم میشه. »

 

مشکل برطرف می شود.

ریکاردو اگریکولا،دکتر ِ یوونتوس(مددکار)،به من زنگ می زند برای گذاشتنِ قرار با من برای ساعت 9 و نیز گفتن اینکه من را همراهی خواهد کرد.

رویای من حقیقت پیدا می کند و در نهایت وارد خانه ی بانوی پیر خواهم شد.

صبح روز بعد،سرِ ساعت 9 در جلوی هتل منتظر اگریکولا هستم.یک مه ِ باورنکردنی همه جا را پوشانده است،به طوری که به سختی می توان یک متر جلوتر از خود را دید.

«خدای من!از کجا سر در آوردم! »به خودم میگم. «در لچه هنوز در حال ِ دوش گرفتن بودیم... »

سپس یک صدا من را از آن فکرها بیرون می کشد.

«سکه داری؟»

می چرخم و یک پیرزن را می بینم که دستان خود را دراز کرده است.

با بالا بردن صدا حرف خود را تکرار می کند:

«سکه نداری؟»

تظاهر می کنم که صدای او را نشنیده ام و به سمتی دیگر می چرخم.اما او دست بردار نیست!

«پول ِ کاغذی داری؟»

 

مقداری پول همراه ِ خود دارم اما به یاد ندارم چقدر.دستم را در جیبم می کنم و یک اسکناس 50 لیری بیرون میارم.آن پیرزن حتی به من فرصت نمی دهد که پول را باز کنم و از مبلغ دقیق آن مطلع شوم که آن را از دستم چنگ می زند!سپس برای جلوگیری از اینکه سعی کنم آن را از او پس بگیرم روی آن تُف می کند و آن را در جیب ِ خود گذاشته و می رود!

بعد از تست های پزشکی،با بونیپرتی در ساختمان مدیریت قرار دارم.ساختمانی که در یک منطقه ی زیبا واقع شده است،در داخل ساختمان مجموعه ای از عکس های بازیکنان قدیمی یوونتوس وجود دارد،در سمتی دیگر دفاتر و سالنِ جام ها،و سپس دفتر ِ بونیپرتی که در آن میز ِ غول پیکرِ او وجود دارد.

بونیپرتی از من استقبال می کند در حالی که می گوید:

«وایسا،قبل از امضای قرارداد باید بهت بفهمونم بازیکن یوونتوس بودن چه معنی ای داره. »

و سپس من را به سالن ِ جام ها می برد.

در حالی که در حال ِ دیدن ِ افتخارات هستم از خود می پرسم:

"موفق میشم انتظارات رو برآورده کنم؟"

بونیپرتی در مقابل ِ ویترینی که کفش های قدیمی او و توپی چرمی در آن است می ایستد:

«می بینی آنتونیو،هر بار که با این توپ ضربه ی سر می زدی احتمال این وجود داشت که در وسط ِ پیشونیت برشِ بزرگی به وجود بیاد(پیشونیت پاره بشه) »

بالاخره لحظه ی شیرین ِ بستن قرارداد فرا می رسد.همه چیز خیلی سریع پیش می رود و این خود بونیپرتی است که همه چیز،از مدت ِ قرارداد تا مبلغ آن را تعیین می کند.

«

آنتونیو،تو فقط باید به بازی کردن فکر کنی.تمرکزت روی این باشه که خوب کار کنی و می بینی که هفت هشت ماه ِ دیگه دوباره اینجا داریم در مورد قرارداد صحبت می کنم. »

 

او همیشه به وعده ی خود عمل کرده است.

 

بونیپرتی در حالی که درحال بستن درب اتاق خود است می گوید:

«خب،همرا من بیا،می ریم پیشِ وکیل آنیلی،او هم مشتاقه که بهت خوش آمد بگه. »

 

همه چیز اینقدر سریع در حال اتفاق افتادن است که حتی زمان برای فکر کردن به چیزی که در حال وقوع است پیدا نمی کنم.

مانند ِ اینکه یک ماشین ِ خودکار باشم فقط حرکت می کنم یا مانند اینکه در یک رویا در حال ِ قدم زدن باشم!

از ساختمان خارج می شویم،سوار ِ ماشین می شویم و راه می اُفتیم.

به مقصد می رسیم.ماشین را در یک باغ پارک می کنیم و سپس وارد خانه می شویم.

خوشبختانه لباس ِ مناسبی پوشیده ام.

به ما می گویند که:

«آووکاتو(وکیل)دارن میان. »

می نشینیم و منتظر وکیل هستیم.استرس ِ بسیار زیادی دارم.در یک قدمی ملاقات با مردی هستم که شخصیت و گیرایی در آن حد و مرز ندارد.

خوشبختانه مدت زیادی از انتظار ما نمی گذارد که وکیل را می بینم که با صورتی خندان و با دستانی دراز کرده به سمت ِ من در حال ِ آمدن است.

در اولین جمله به من می گوید:

«خب بالاخره اومدید آقای کونته،خوش اومدید. »

 

«ممنونم آووکاتو. »

 

«شما از لچه هستید،مانند ِ کائوزیو و بریوی ما...ما بازیکنانِ بزرگی از شهر شما داشته ایم... »

 

«بله،میدونم آووکاتو،امیدوارم که بتونم انتظارات رو برآورده کنم... »

 

«و من هم امیدوارم که شما بتونید برای مدت زیادی با ما بمونید. »

 

 

می خواستم که چیزِ بیشتری بگویم اما برای پسری در سنِ من روبرو شدن با چنین موقعیتی کار آسانی نیست.

آووکاتو در سکوت فرو می رود و به نظر دارد به چیزی فکر می کند تا اینکه ناگهان از من می پرسد:

 

«ببخشید،کونته،امسال شما چندتا گل زدید؟»

 

در مقابل ِ این سوال می خواستم که در زمین فرو برم.پاسخ ِ صادقانه به این سوال عدد صفر بود.حقیقت این است که تا اون لحظه آن گلم به ناپولی تنها گلم بود و یک چندتایی هم در جام حذفی.

تردید های زیادی در ذهن ِ من می گذرند:

"می خوای ببینی که بونیپرتی در انتخاب بازیکن اشتباه کرده؟شاید آووکاتو یکی مثل ِ من رو نخواسته بود..."

 

اگر آنیلی فکر می کند که من یک هافبک گلزن هستم تو بد مخمصه ای افتادم!

ثانیه ها به سرعت می گذرند و من باید پاسخی بدهم.

به سمت ِ بونیپرتی می چرخم در جست و جوی ِ اینکه به من کمک کند،او یک لبخند ِ ملایم می زند و من قوت قلب پیدا می کنم.

«

حقیقتش این هست که تا حالا خیلی گل نزدم،اما گل های زیادی خواهم زد،از این مسئله می تونید مطمئن باشید. »

بعد از این پاسخ برای موفقیت من در یوونتوس می نوشیم.

آووکاتو مرد ِ شگفت انگیزی است،از من درباره ی خانواده ام و سال هایی که در لچه بودم می پرسد.

آووکاتو با آن نزاکت و متانتی که زبان زد همه است همه کار می کند تا من نگران نباشم.(آرامش داشته باشم.)

اما آن سوال که "چند تا گل زدی؟" مداوم در ذهنم رژه می رود و برای اینکه دوباره درباره ی این موضوع صحبتی نشود لحظه شماری می کنم برای رفتن از آنجا.

 

این دوران ِ جدید برای من شروع می شود؛تمرینات ِ جدید،تشکیلات ِ جدید،هم تیمی های ِ جدید،و یک مربی ِ بزرگ.

جووانی تراپاتونی کسی است که به من کمک کرد تا بتوانم 13 سال در یوونتوس بمانم،او برای من مانند یک پدر بود.اگر من را زیر ِ بال و پر ِ خود نگرفته بود،در آن سن هرگز نمی توانستم بار ِ سنگین پوشیدن ِ این لباس و تمرین کردن با بازیکنانی که تا کمی قبل اسطوره ی من بودن را تحمل کنم.

 

بعد از مراسم معارفه ی من روزنامه ها تیتر میکنن:

"کونته آمد؛فورینوی جدید"

من را با فورینو مقایسه می کنند،اما من به خود اجازه نمی دهم خود را با بازیکنی مقایسه کنم که با بیانکونری 8 اسکودتو برده است.

در اولین روز ِ تمرین،در Sisport،همه را با "Voi " خطاب می  کنم،حتی "Lei" هم نمی گویم.نه فقط با تراپاتونی یا سرجیو بریو یا کادر فنی،بلکه نیز با روبرتو باجو،اسکیلاچی،تاکونی،ده آگوستینی،ژولیو سزار،و بازیکنان آلمانی ِ تیم.

 

"نکته:در زبان ایتالیایی Voi شکل ِ جمع برای "شما" است.و Lei شکل مفرد برای گفتن ِ "شما" است.زمانی که بخواهند شدیداً به یک فرد احترام بگذارند کلمه Voi  را به کار می برند،در حالی که Lei  کلمه رایج تری برای این کار است و استفاده از Voi  معمولاً برای شاهان به کار برده می شد."

 

در آن لحظات مدام در ذهنم این فکر می چرخد که نکند نتوانم از پس این سنگینی بر بیایم،و اینکه در یک جای کوچکتر به بازی کردن ادامه بدهم و برگردم به خانه.شک و تردید برای ماهها در ذهنم می ماند.در حال تحمل کردن ِ فشار زیادی هستم،اما شخصیت ِ من مانع ِ تسلیم شدنم می شود.نمی توانم و نمی خواهم با یاس و ناامیدی به خانه برگردم.همچنین،نمی خواهم و نمی توانم به اعتماد تراپاتونی خیانت کنم.

تمرینی نیست که در آن بریو نیم ساعت بیشتر برای بهبود دادن ِ ضعف های من نماند.با ضعف های زیادی به یووه می آیم و او مانند یک استاد در چند ماه آنها را بهبود می بخشد.

«آنتونیو بیا اینجا یه کم تمرین کنیم. »

جووانی تراپاتونی،52 ساله،یکی از پرافتخارترین مربیان جهان،بیشتر می ماند برای کمک به آنتونیو کونته 22 ساله و کسی که تازه از سری ب می آید!این یکی دیگر از نمونه هایی است که حتی امروز هم همیشه در ذهنم همراه با من است.

در اولین بازی ِ خود،که در ترکیب اصلی هستم،در یک بازی ِ دوستانه در برابر موناکو،یک توپ به من می رسد و من آن را به قصد ِ پاس به تاکونی ارسال می کنم اما مهاجم حریف در بین راه توپ را قطع می کند و دروازه را باز می کند.بازی با یک گل به سود آنها تمام می شود.روز ِ بعد گاتزتا از اشتباه ِ من می نویسد،روزنامه را باز می کنم و خبر را می خوانم،می خواهم تو زمین فرو برم!

در آن روز خیابان را بالا و پایین می روم.تا اینکه یک ماشین را در حال نزدیک شدن به خود می بینم.شیشه ی ماشین پایین می آید و می بینم که او تراپاتونی است.با یک نگاه به وضعیت روحی ِ من پِی می برد.

«آنتونیو،داری چیکار می کنی؟نکنه هنوز داری به دیروز فکر می کنی؟!بیخیال بابا،ولش کن! »

 

این جمله را همراه با یک لبخند می گوید و می رود.

 

هیچگاه آن لبخند را فراموش نخواهم کرد.

گاهی صحبت های او انقدر فنی است که درک آن سخت است!اما اولین چیزی که دریافت می کنید،قوی و واضح،پیغام انسانی ِ او است.فوق العاده است که او را هنوز امروز هم درحال مربیگری می بینم،بعد از گشتنِ نیمی از اروپا و ترکیب کردن ِ ایتالیایی،میلانی،انگلیسی،آلمانی... و برانگیختن ِ احترام و ستایش دیگران.هنوز هم موفق می شود شور و شوق ِ خود را انتقال دهد.

در ابتدا با انطباق ِ خود با تورین نیز مشکلاتی دارم.خوشبختانه یکی از اقوام ما آنجا است و می توانم روی کمک او حساب کنم.در خانه ی خانم و آقای فرو اقامت می کنم.

در بیرون از زمین احساس تنها بودن می کنم و خجالتی هستم.یک مهمان که با همه با احتیاط رفتار می کند.

یک شب،در هتلی که قبل از پیدا کردن ِ خانه در آن اقامت دارم،یک چیزی می خورم که به من نمی سازد؛نتیجه این می شود که خارش وحشتناکی در تمام نقاط بدنم پیدا می کنم!دو روز با همین وضعیت می گذرد،اما  در نهایت در پایان ِ روز دوم موفق می شوم بر خجالت ِ خود غلبه کنم و آن را به دکترهای یوونتوس بگویم.

کم کم سعی می کنم تا عادت های قدیم را با زندگی ِ جدید هماهنگ کنم.

 

خوشبختانه در آن یوونتوس ِ 92/1991 گروه بسیار زیبایی وجود دارد،گروهی که از وجود روبرتو باجو بهره مند است.روبی در داخل ِ زمین یک قهرمان است،اما در خارج از آن بیشتر خجالتی است.اما گاهی نیز شوخی هایی هم می کند؛یکبار در حالی که اسکیلاچی در حال ِ خواندن روزنامه است،باجو از کنار او می گذرد و روزنامه ی او را می کشد و روی زمین می اندازد.بارها این کار را با اسکیلاچی تکرار می کند تا اینکه اسکیلاچی بلند می شود و با یک دمپایی در دست به دنبال او می اُفتد.

سال ِ بعد،زمانی که موفق به بردن ِ توپ طلا می شود،باجو برای قدردانی از کمک ما برای اینکه بتواند توپ طلا را ببرد همگی را برای شام به یک رستوران مجلل می برد.

 

استفانو تاکونی دروازبان ِ بزرگ ما،یک آدم بسیار خوش مشرب است.برای من جای تعجب وجود ندارد که همیشه میان بهترین ها است.

در میان ِ هم سن و سال های من ائوجنیو کورینی،فردی عاقل،و پائولو دی کانیو،مرد گل های تماشایی،قرار دارند.

دی کانیو از هیچ کس نمی ترسد.یک روز در حین ِ تمرین،شروع به سر به سر گذاشتن ِ ژولیو سزار ِ تنومند می کند.ژولیو کمی بعد در حالی که از عصبانیت قرمز شده است با سری پایین به قصد ِ حمله به دی کانیو حرکت می کند.خوشبختانه تراپاتونی به موقع متوجه می شود و به قصد ِ متوقف کردن ِ ژولیو پشت سر ِ او راه می اُفتد.

«ژولیو!ژولیو وایسا!چیکار داری میکنی؟!»

 

آووکاتو فقط مالک ِ یوونتوس نیست،بلکه اولین هوادار ِ او.

همه چیز را با شور و علاقه دنبال می کند،در حین ِ تمرین به دیدن ِ ما می آید و تقریباً هر یکشنبه در سکو حضور دارد.اغلب زمانی که در Villar Perosa یا Comunale تمرین می کنیم همراه با خود نوه هایش،جان و لاپو را می آورد،که آنها نیز هوادار یوونتوس هستند.لاپو سرزنده تر است و نزدیک بازیکنان است،اما جان تیم را با فاصله ی بیشتری دنبال می کند.

آووکاتو اغلب با هلیکوپتر می آید.پیاده شده و شروع به پرسیدن ِ سوالات ِ بی شماری می کند:

«حالتون خوبه پسرا؟برای بازی ِ یکشنبه آماده هستید؟»

از صحبت کردن با باجو لذت می برد.اما جالبترین قسمت زمانی است که از مربی می پرسد برای بازی چه ترکیبی می خواهد بچیند.آووکاتو با دقت می خواهد بداند چه کسانی از ابتدا بازی خواهند کرد.تراپاتونی که آووکاتو را به خوبی می شناسد و می داند کدام بازیکنان را دوست دارد،اگر قصد دارد که بازیکنی از بازیکنان ِ محبوب آووکاتو را بازی ندهد با گفتن ِ چنین جملاتی از دادن پاسخِ درست طفره می رود:

«خب،باید ببینیم چی میشه،هنوز داریم شرایط فیزیکی ِ بازیکنارو ارزیابی می کنیم،باید یه چند ساعت دیگه صبر کنیم... ».

اولین سال حضورم در یوونتوس با یک رتبه ی دوم پشت ِ سر ِ میلان ِ کاپلو و با شکست در فینال جام حذفی به پایان می رسد.در فینال جام حذفی در برابر پارما در تورین بازی را با یک گل می بریم اما در بازی برگشت با دو گل بازی را واگذار می کنیم.و من شخصاً در این بازی کار ساده لوحانه ای را انجام می دهم؛زمان ِ زیادی به پایان بازی نمانده است که مربی من را به زمین می فرستد،دیوانه وار شروع به دویدن می کنم،تا اینکه آگوستینی بازیکن ِ پارما،که او نیز به تازگی وارد شده است،به پای من در حین دویدن لگد می زند و با گفتن جملاتی من را تحریک می کند،تا اینکه به سمت او می چرخم و به او مشت می زنم و داور من را از بازی اخراج می کند.

سال ِ بعد تغییرات در من شروع می شوند.در تمرینات ِ پیش فصل در سوئیس،با روحیه ای بالا و فیزیکی آماده به تمرینات می آیم.تراپ قبل از همه متوجه می شود که این آنتونیو بازیکن و مرد ِ متفاوتی نسبت به فصل قبل است.تراپ به من اعتماد می کند و از بازی های دوستانه ی تابستانی من را در ترکیب اصلی می گذارد و در دفعات ِ مختلفی موفق می شوم گل بزنم.

روز به روز نقش مهمی در بازی ِ مربی پیدا می کنم و حتی زمانی که خسته هستم من را به زمین می فرستد.گاهی،در طول هفته،در بازی های دوستانه ای که در پایان تمرین انجام می دهیم به من استراحت می دهد و به من می گوید:

«آنتونیو،تو یکشنبه باید خیلی بدویی،برو دوش بگیر.من جای تو بازی می کنم! »

نکته:منظور این هست که تراپاتونی در این بازی دوستانه به جای کونته بازی میکنه!

 

اما چطور ممکن است که او بازی کند؟!30 سال بزرگتر از من است!نمی دانم بخندم یا نگران شوم...اما این حقیقت دارد که مانند یک دیوانه می دوم:در یک بازی ِ یوونتوس-آتالانتا مربی همزمان مولر،پلت،ویالی،باجو و کازیراگی را در یک خط می چیند و من در وسط زمین باید همه کار انجام دهم!

 

در فصل 93/1992 در مقابل ِ Anorthosis موفق می شوم اولین گل خود را برای یوونتوس به ثمر برسانم و در همین سال اولین عنوان قهرمانی را با یوونتوس با بردن جام یوفا به دست بیاورم.در فینال ِ جام یوفا دورتموند را در خانه ی خود با نتیجه ی 1-3 شکست می دهیم و در بازی برگشت در تورین بازی را با 3 گل به سود خود پایان می بریم.من به دلیل کارت زردی که در بازی رفت گرفته بودم از بازی در بازی ِ برگشت محروم شده بودم.

 

سال ِ بعد دوران تراپاتونی در یوونتوس به پایان می رسد.فصلی که در آن موفق به بردن هیچ جامی نمی شویم،درحالی که میلان ِ کاپلو به بردن ِ اسکودتوها ادامه می دهد.اما با توجه به بازی های خوبی که در این فصل انجام دادم امیدوار بودم که همراه با تیم ملی به جام جهانی بروم.

در تیم ملی بازیکنانی نظیر ِ پالیوکا،آلبرتینی،دینو باجو،برتی،کازیراگی،سینیوری و ماسارو حضور دارند،و مخصوصاً روبرتو باجو و یک استاد ِ فوتبال به نام ساکی،کسی که من را بارها به تیم ملی دعوت می کند اما من را بازی نمی دهد.اما در 27 ماه می همه چیز تغییر می کند،زمانی که در یک بازی ِ دوستانه ی پیش از جام جهانی در برابر فنلاند من را در ترکیب اصلی قرار می دهد و تا دقایق پایانی و قبل از تعویض شدن با دونادونی بازی می کنم.

 

بازی کردن در ایتالیای ِ ساکی کار آسانی نیست.در تیم ملی 2-2-4 که در میلان به کار می برد را می چیند.بازی ِ تیم ساکی اینطور است که همه باید بدانند چه کاری باید انجام دهند،در چه زمانی توپ به بازیکنی داده شود،نحوه ی حمله کردن و نحوه ی دفاع کردن،و همگی باید باهم حرکت کنند.

اما ما در یوونتوس فوتبال متفاوتی را انجام می دهیم و همه باید در اختیار قهرمانان ِ تیم باشند.تمام دفعاتی که به تیم ملی دعوت می شوم برای من مانند دادن ِ یک امتحان است.استرس ِ زیادی دارم،استرسی که من را به یاد همان استرس های دوران مدرسه می اندازد،زمانی که احساس کردم در درس ضعیف تر از سایرین هستم.(اشاره به همان داستانی که در بخش 1 کتاب ذکر شد.زمانی که مدرسشو عوض کرد.)

اما تجربه هایی که در لچه و یوونتوس کسب کردم به من یک چیز را آموختن:در مواقع ِ سختی،تنها چاره تلاش ِ بسیار است.و این کاری است که در تمرینات ِ ساکی آن را انجام می دهم،هرچند که من را بازی نمی دهد.

اما او این تلاش ِ من را ستایش می کند؛یکبار زمانی که در حال ِ صحبت کردن با تیم است می گوید:

 

«کسی که قطعاً به آمریکا خواهم برد کونته هست،چونکه من افرادی که زیاد تلاش می کنند و میل و اشتیاق بالایی دارند می خواهم. »

 

جملاتی که من را بر می انگیزند و من را به تلاشی بیشتر سوق می دهند.اما زمانی که فصل تمام می شود از اینکه من را به آمریکا ببرد خیلی مطمئن نیستم.اوضاع در فوتبال به سرعت تغییر می کند.

به لچه،خانه ی مادر و پدرم می روم و در انتظار هستم.

در آن روزها گذشته ی خود را مرور می کنم؛فداکاری های خانواده ام،تلاش هایی که کردم،خوشحالی ها و ناراحتی ها،و با خود فکر می کنم که اگر اکنون می توانم منتظر دعوت شدن به تیم ملی باشم این را مدیون این چیزها هستم.

 

صبح ِ روز دهم ماه می تلفن خانه به صدا در می آید.در حالی که بر روی تخت هنوز در حالت چرت هستم می فهمم که مادرم برای جواب دادن به تلفن می رود.بعد از چند ثانیه درب ِ اتاقم باز می شود:

 

«آنتونیو،ساکی پشت ِ خطه. »

 

از جای خود می پرم!ساکی به ما گفته بود که شخصاً به خانه ی بازیکنان برای گفتن ِ "بله" یا "نه" زنگ خواهد زد.

 

«سلام آنتونیو،تصمیم گرفتم تو رو ببرم.تو جزو 22 نفر ِ اعزامی خواهی بود.خوشحالی؟»

 

«خیلی خوشحالم مربی،ممنونم! »

 

در آن وضعیت که هنوز خواب آلود هستم و بسیار احساساتی شده ام نمی دانم آیا موفق شدم چیزی که می خواستم بگویم را بگم.خوشحالی ِ بی حد و وصفی وجود ِ مرا فرا می گیرد،که آن را فوراً با خانواده ام تقسیم می کنم.

 

ساکی همه چیز را تحت کنترل دارد و چیزی را از قلم نمی اندازد،پیش از جام جهانی تمرینات را در Sportilia و Milanello پیش می بریم و بازی های دوستانه ی مختلفی انجام می دهیم،که در یکی از آن ها من اولین بازی ِ خود را برای تیم ملی انجام می دهم.

ساکی در کار ِ خود بسیار جدی است،او باید در زمان ِ بسیار کمی ایده های خود را به تیم منتقل کند.در تیم ملی مربی فرصت ِ کمتری برای انتقال ایده های خود به تیم دارد.

بازیکنانی که قبلاً در میلان تحت ِ نظر ساکی کار کرده بودند کار را با آرامش و راحتی بیشتری انجام می دادند،اما برای سایر بازیکنان،شامل خود ِ من،یک شوک بود.

دستیار ِ ساکی،کارلو آنچلوتی ای هست که به تازگی بازی کردن را کنار گذاشته است.

 

در آمریکا،در Pingry School کمپ می زنیم.

اولین بازی ِ خود را در 18 ژوئن در برابر ِ ایرلند انجام می دهیم.بازی اول را خوب شروع نمی کنیم و بازی را با یک گل واگذار می کنیم.

در بازی ِ دوم در برابر ِ نروژ بعد از تنها 20 دقیقه 10 نفره می شویم:پالیوکا توپ را در خارج از محوطه ی جریمه با دست لمس می کند و اخراج می شود.ساکی،روبرتو باجو را بیرون می کشد و مارکجانی را وارد می کند.در نیمه ی دوم به رغم 10 نفره بودن،دینو باجو گل برتری را می زند.

در بازی ِ سوم برابر ِ مکزیک بازی 1-1 می شود و با این حال موفق می شویم به دور بعد برویم.

 

بازی ِ ایتالیا-نیجریه بسیار بد شروع می شود؛با یک گل از Amunike داریم شکست می خوریم و به نظر نیجریه تیم برتر میدان است.در نیمه ی دوم ساکی،زولا را به بازی می فرستد اما بعد از چند دقیقه به ناحق اخراج می شود.بازهم 10 نفره باید بازی کنیم،و دقیقاً همینجا هست که نیجریه ما را دست کم می گیرد و از شدت ِ خود می کاهد.باجو گل ِ تساوی را می زند و در وقت های اضافه نیز گل دوم را میزند و به یک چهارم نهایی می رسیم.

جام جهانی ای با مشکلات ِ زیاد؛بازی در ساعت های غیر معمول،گرما و رطوبت ِ وحشتناک،به علاوه ی مصدومیت های مختلف.

اما این گروه با عظم و اراده ی خود مشکلات را پشت ِ سر می گذارد،گروهی که روز به روز بیشتر باهم متحد می شوند.

زمانی که برابر اسپانیا بازی می کنیم،در ظهر،با بیش از 90 درصد رطوبت،کسی مانند من که به سختی تسلیم می شود در دقیقه ی 70 بازی به دلیل درد شدید در عضلات مجبور به خروج از بازی می شود.با وجود اینکه این بازی اولین بازی ای بود که در ترکیب اصلی در جام جهانی بازی می کردم.

زمانی که پس از بازی سوار اتوبوس می شویم،ساکی به من نزدیک می شود و می گوید:

 

«ببخشید آنتونیو،به نظر میاد که خوب تمرینت ندادیم. »

 

متدهای آماده سازی تاکتیکی و فیزیکی ِ ساکی بسیار پیشرفته هستند.بعد از هر بازی اشتباهات و در چیزهایی که هر بازیکن می تواند بهتر شود به دقت بررسی می شوند.

 

در برابر ِ بلغارستان بعد از 10 دقیقه از شروع نیمه دوم وارد بازی می شوم.بازی با نتیجه ی 1-2 به سود ما به پایان می رسد و باجو دو گل را به ثمر می رساند.

 

بعد از بازی به هتل بازمیگردیم و درهای اتاق هایمان را می بینیم که باز هستند.از اتاق هایمان دزدی شده است و از هر فرد چیزی را دزدیده اند.

 

به بازی ِ فینال برابر ِ برزیل می رسیم.ما نماینده ی یک ملتی هستیم که با هیجان بالا منتظر این بازی است.بازیکنان ِ کمی در طول ِ دوران ِ ورزشی ِ خود افتخار این را دارند که در چنین واقعه ای شرکت کنند:فینال جام جهانی.

روز ها می گذرند با فکر کردن به اینکه چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.اما جام جهانی با درد ِ شکست در پنالتی ها به پایان می رسد.

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیپی کوتاه از اولین مصاحبه ی کونته در سال 1991

 

http://uplod.ir/6e0c...t/Conte.avi.htm

 

زیرنویس فارسی

 

http://uplod.ir/ux0i...a/Conte.SRT.htm


  • AAG, juve's fan, فرهاد و 14 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#5
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش چهارم

 

 

 

 

 

یوونتوس ِ لیپی

 

 

 

 

 

 

در تابستان 1994 مدیریت تصمیم به تغییر سرمربی می گیرد و مارچلو لیپی را سرمربی جدید یوونتوس اعلام می کند.او فصل قبل در ناپولی بود و موفق شد با رساندن ِ این تیم به رتبه ی ششم نام ِ خود را مطرح کند.

به سرعت آشکار می شود که امسال سال ِ تغییرات است.

در راس مدیریت ِ تیم نیز با آمدن ِروبرتو بتگا،لوچانو موجی و آنتونیو جیرائودو تغییرات ِ زیادی ایجاد می شوند.

حضور ِ دکتر اومبرتو آنیلی پر رنگ تر از هر زمان ِ دیگری می شود.او پیوسته با پسر ِ خود آندره آ به کوموناله می آید.

اولین تماس(رویارویی) من با لیپی خیلی خوب نیست؛چند روز پس از انتصاب او،لیپی با تلفن با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،باید زودتر از تعطیلات برگردی. »

اما من بعد از دو ماه بودن با تیم ملی و جام جهانی از خستگی نابود هستم.

«باجو هم زودتر برمیگرده؟»

این سوال را برای اشاره به این موضوع می پرسم که او هم مانند من در جام جهانی حضور داشته است.

«نه،اما چه ربطی داره؟»

 

«متاسفم مربی،منم الان نمیام،نیاز به استراحت دارم. »

 

در نهایت موفق می شوم او را قانع کنم،اما به نظر می آید که مربی از این کار ِ من راضی نیست.

او یک مربی ِ جوان است،شوق ِ بالایی دارد و می داند که برای آوردن اسکودتو به تورین باید خیلی تلاش کند،اسکودتویی که 9 سال است یوونتوس نمی برد.

لیپی از ناپولی چیرو فرارا را همراه با خود می آورد؛تا آن موقع میان ِ ما یک نوع تنفر ِ ورزشی وجود داشت.او جلوه ای از یک بازیکن ِ ناپولی است و من نیز در حال تبدیل شدن ِ به چنین چیزی برای یوونتوس هستم.هیچگاه تصور نمی کردم که روزی او هم تیمی ِ من خواهد شد،چه برسد به اینکه یکی از بهترین دوستانم بشود.چیرو نیز مانند ِ من هیچگاه دوست ندارد شکست بخورد.

خریدهای یوونتوس شروع می شوند و بازیکنانی نظیر ِ دشام،پائولو سوسا و تاکیناردی ِ جوان به یوونتوس می آیند.در کنار این خریدها بازیکنان ِ بزرگی مانند ِ پروتزی،دی لیویو،راوانلی،ماروکی،توریچلی و ویالی در تیم مانده اند.لیپی به سرعت نشان می دهد که می خواهد ویالی را احیا کند.او یک بازیکن ِ خستگی ناپذیر است،اما او از یک فصل ِ سخت می آید،فصلی که در آن موفق نشد زیاد گل بزند.

ویالی یک کمال گرا است؛یک زمان برای خود این هدف را می گذارد که باید سریع تر از همه بدود:شروع می کند به علاقمند شدن به تمرینات مختلف و در تمرینات مانند ِ یک دونده ی دو سرعت می دود!لیپی متوجه می شود که برای گرفتن ِ بهترین بازدهی از لوکا باید مسئولیت های سنگینی به او بدهد و از این رو بار خط حمله را به او می سپارد.لوکا نیز با پایان بردن ِ فصل با 17 گل پاسخ ِ اعتماد ِ لیپی را می دهد،17 گلی که تعدادی از آنها فراموش نشدنی هستند.

فصل آغاز می شود؛اما تغییر واقعی در تیم زمانی رخ می دهد که در هفته ی ششم،در فوجا بازی را با 2 گل می بازیم.

در تمرین لیپی ما را جمع می کند و می گوید:

«از امروز به بعد،اگر قراره بازی رو ببازم ترجیح میدهم با حمله کردن ببازم.می خواهم روی ضد حمله ببازم،دیگر نمی خواهم بازی هایی را ببینم که در آن ها ابتکار عمل دست ما نیست. »

از آن روز شروع می کنیم به بازی کردن با 3 مهاجم:ویالی،راوانلی،باجو و دلپیرویی که کمکی است.

ویالی و راوانلی بسیار می دوند و در تمام نقاط زمین تیم را یاری می دهند،بر عکسِ آن که می گویند مهاجم ها برای موفق بودن در جلوی دروازه ی حریف باید کمتر بدوند.در خط هافبک با دشام و سوسا کار را به خوبی انجام می دهیم و در عقب،کاررا،کولر و یورگن کله شق هایی هستند!

دل پیرو از سال ِ قبل با ما تمرین می کند،اما همچنین برای ِ جوانان ِ کوکوردو بازی می کند و در آن سال موفق می شوند جام ِ ویارجو و اسکودتوی جوانان را ببرند.

از دل پیرو بسیار تعریف می شود و استعداد و توانایی او خیلی زود دیده می شود.تنها باید از نظر ِ فیزیکی خود را تقویت کند.مسئولیت ِ این کار را جامپیرو ونترونه بر عهده می گیرد،مربی ِ بدنساز ِ ما.

همگی بر روی توانایی بدنی خیلی کار می کنیم و از این نظر 10 سال از تیم های دیگر جلوتر هستیم.

جامپیرو،که به او به خاطر سال هایی که نظامی بود لقب مارینه داده بودند،برای یک دوره ی 10 ساله مربی یوونتوس می ماند و نقش ِ به سزایی در موفقیت های ما ایفا می کند.در تمرینات ما را تا حد ِ مرگ می رساند!او مقاومت و سختی ِ یک سرباز را دارد و برای هیچکس تخفیفی قائل نمی شود.یکی از وسایلی که برای انگیزش استفاده می کند "زنگ ِ شرم" است.او این زنگ بزرگ را در گوشه ای از زمین تمرین گذاشته است و زمانی که کسی در تمرینات قبل از پایان ِ آن کم بیاورد می رود و در مقابل ِ همه آن زنگ را به صدا در می آورد.من،در آن یوونتوس،به ندرت صدای آن زنگ را شنیدم.

در آخرین سال ِ تراپاتونی،دل پیرو خود را نشان می دهد اما با لیپی است که در قلب ِ هواداران ِ یوونتوس جایگاه عظیمی پیدا می کند،اما شاید با آن گل ِ فوق العاده ای که در فصل 1993/94 به فیونتینا زد به این مرتبه رسید.

اگر باید فقط یک ویژگی از ویژگی های لیپی را در مربی گری سرمشق ِ خود قرار بدهم در انتخاب ِ آن ویژگی تردیدی به خود راه نمی دهم:توانایی فوق العاده ی او در انگیزه دادن به بازیکنان و پر کردن فشنگ های ذهن های ما هر روز.

این کار به هیچ وجه آسان نیست زمانی که برای یکسال ِ تمام در هفته 3 بازی انجام می دهی و نیز باز سخت تر است خنثی کردن ِ غروری که ممکن است به طور ناخودآگاه به خاطر پیروزی هایی که بدست میاوری گریبانگیر ِ تو شود.

او همیشه در زمان ِ درست صحبت می کند،کلمات ِ درستی را برای دادن ِ پیغام های مثبت به بازیکنان به کار می برد،او یک استاد ِ ارتباط با تیم است.

اما اولین فصل ِ لیپی فقط گل و بلبل نیست؛در طول ِ سال من یک اختلاف با لیپی سر ِ پُست ِ بازی ِ خود در زمین دارم.لیپی من را از خط هافبک به کنار ِ زمین می برد و در آن پست باید کناره و خط هافبک را پوشش بدهم و نفر ِ پنجم در خط دفاع باشم.(نکته مترجم:منظور کونته در اینجا چیزی شبیه به نقشی هست که الان لیخشتینر برای ما انجام میده.)

پُستی بسیار سخت و طاقت فرسا.زمانی که برای یک بازی با تیم ملی هستم این مشکلم را به یک خبرنگار گاتزتا می گویم و او نیز از این فرصت استفاده و در روزنامه تیتر می زند:"کونته:می بریم اما لذت نمی برم".

جیرائودو،موجی و لیپی بسیار عصبانی می شوند.لیپی تیم را در یک سالن جمع می کند و مقابل ِ همه من را مواخذه می کند،زیرا در آن موقع من به منافع شخصی نگاه کرده بودم تا منافع تیم.درسی که دیگر فراموش نکردم و در حقیقت امروز نیز سعی می کنم این درس را به بازیکنانم بدهم.بازیکنی که چنین اندیشه ای ندارد در تیمِ من فضای ِ کمی پیدا می کند.

پس از مواخذه ی لیپی و کنار گذاشته شدن به دستور موجی از بازی در بازی ِ بعد،دی لیویو برای خنداندن ِ من روی کمد ِ رختکن می نویسد:

"اگر می خوای لذت ببری(تفریح کنی)برو پارک"

امروز نیز زمانی که آنجلو را می بینم این خاطره را یادآوری می کنم و با او شوخی می کنم.

تمام فصل ِ تحت ِ شعاعِ بازی با پارما است.در لیگ در یک زمان ِ مهم بازی را در خانه ی آنها با نتیجه ی 1-3 می بریم.در فینال ِ جام حذفی نیز در مقابل ِ هم قرار می گیریم که ما می بریم و نیز در جام یوفا باهم روبرو می شویم که اینبار آنها می برند.

در آن فصل ِ زیبا یکی از بدترین و ناراحت کننده ترین اتفاقات ِ زندگی ِ من پیش می آید؛مرگ ِ آندره آ فورتوناتو.

یک پسر ِ متواضع و بسیار خوب که برای قدم گذاشتن در راه ِ کابرینی،ده آگوستینی...به یوونتوس می آید.سال ِ قبل در تیم تراپاتونی در ترکیب اصلی بازی می کند و تا یک قدمی ِ دعوت شدن به تیم ملی برای بازی در جام جهانی نیز می رسد.

در روزهای ِ پایانی ماه ِ می،اگریکولا خبر ِ بیماری او را به من می دهد.به من توضیح می دهد که بعد از یک بازی ِ دوستانه آندره آ تب می کند،و از آنجا که تب ِ او فروکش نمی کند تصمیم می گیرند که از او آزمایش بگیرند.نتیجه ی آزمایش:سرطان ِ خون.

آندره آ با استقامت با بیماری می جنگد،با آگاهی از اینکه تمام مجموعه ی یوونتوس را در کنار ِ خود دارد.

فابریتسیوراوانلی،خانه ی خود را برای مدتی که آندره آ در پروجا تحت ِ درمان است در اختیار او می گذارد.

یک تاسف و اندوهی که هنوز همراه با من است این است که در آن موقع به دلیل ِ همراهیِ تیم ملی برای انجام بازی در لیتوانی نتوانستم در مراسم خاکسپاری او شرکت کنم.

اولین اسکودتو ای که با لیپی بردیم به او تقدیم شد.

اساس ِ این تیم آنقدر قوی است که مدیریت می تواند به خود اجازه ی فروش بازیکنانی را بدهد.و اینطور،بعد از اسکودتو اولین فروش ِ برجسته ی تیم روبرتو باجو است،او به میلان می رود و برای جایگزینی ِ او تمام ِ تمرکز روی دل پیرو قرار می گیرد.

پس از بردن ِ اسکودتو و با تجربه ی موفق در جام یوفای سال ِ پیش هدف برای فصل جدید لیگ قهرمان است.تمام فصل تحت ِ شعاع این هدف است.و حرکت برای این هدف با تمرینات ِ سخت بدنسازی شروع می شود.در ماه های اول هنوز در فرم عالی ِ خود نیستیم،به طوری که در لیگ امتیازاتی را از دست می دهیم که دیگر موفق نمی شویم آنها را جبران کنیم.اما در مقابل،در لیگ قهرمانان با قدرت ِ تمام پیش می رویم.همگی می خواهیم تاریخ سازی کنیم:چه کسی مانند ِ ویالی که فینال لیگ قهرمانان را تجربه کرده بود،چه کسی که می خواهد دوباره این جام را بالای سر ببرد،مانند دشام و یوگوویچ،و چه تعداد زیادی از ما که می خواهند به بالاترین مکان در اروپا برسند.

در مرحله ی گروهی موفق می شوم 2 گل به ثمر برسانم:یکی با ضربه ی سر برابر ِ دورتموند،جایی که بازی را 1-3 می بریم،و دیگری در خانه در مقابل ِ گلاسکو،بازی ای که 1-4 می بریم.

در یک چهارم نهایی در یک بازی ِ حماسی در مقابل ِ رئال مادرید قرار می گیریم.در برنابئو بازی را با نتیجه ی 0-1 می بازیم.در بازی ِ برگشت در تورین با چشمی ورم کرده وارد زمین می شوم،چند روز قبل در بازی ِ دوستانه در مقابل ِ کارارزه بازیکن ِ حریف ضربه ای با آرنج خود به چشم من زده بود.دل پیرو و پادووانو با گل های خود نیم نهایی را به ما هدیه می دهند،جایی که نانت را شکست می دهیم.

بازی ِ فینال در 22 می برگزار می شود و پیش از این بازی فشار و استرس ِ زیادی روی ما قرار دارد.زمانی که حوالی ساعت 17:30 برای صرف عصرانه به سالن ِ هتل می رویم سکوت همه جا را فرا گرفته است.شرایط ِ عجیبی است،نزدیک به 30 نفر دور ِ هم جمع شده اند ولی حتی یک نفر یک کلمه حرف نمی زند!در این بین راننده ی لوچانو موجی،گرتسیانو گالتی،برای پایین آوردن استرس ِ ما،ناگهان با یک شیپور ِ بزرگ وارد ِ سالن می شود و شروع می کند با قدرت شیپور زدن و گفتنِ "یووه!یووه!یووه!".تمام ِ افراد ِ حاضر در سالن به خنده می اُفتند و این کار او کمک زیادی به تغییر فضا می کند.

اگر کسی منتظر یک الیمپیکوی ِ کاملاً یوونتوسی است اشتباه می کند.زمانی که برای گرم کردن وارد ِ زمین می شوم با منظره ی زیبایی روبرو می شوم،خاطره ای که حتی امروز هم من را تحت تاثیر قرار می دهد.ورزشگاه کاملاً به دو نیم تقسیم شده است،نیمی از آن سیاه و سفید و نیمه ی دیگر آن سفید و قرمز.بسیار باشکوه!

زمانی که راوانلی گل می زند بازی در دستان ِ ما قرار می گیرد،اما 5 دقیقه پیش از پایان ِ نیمه ی اول آژاکس گل تساوی را می زند و بازی 1-1 می شود.

من چند ثانیه ی بعد تعویض می شوم،چونکه،در یک حرکت در مرکز ِ زمین در نبرد با داویدز ران ِ پای من به شکل بسیار بدی به پای او برخورد می کند.رگ ِ کوچکی در ران پایم پاره می شود و شروع می کند به خونریزی.هر چه زمان می گذرد پایم بیشتر ورم می کند تا اینکه حتی دیگر نمی توانم راه بروم و از این رو پیش از پایان ِ نیمه درخواست ِ تعویض می کنم،کنار زمین می نشینم در حالی که یخ روی پای خود می گذارم.خودم اولین نفری هستم که این مصدومیت را جدی نمی گیرد و آن را فقط یک ضربه ی معمولی به حساب می آورم و سپس دکترها نیز در ابتدا همین اشتباه را می کنند.اما سپس در بین ِ دو نیمه و در رختکن و پیش از شروع بازی دکترها با احتیاط بیشتری عمل می کنند:

«آنتونیو،شاید بهتر باشه کمی بیشتر اینجا بمونی برای معاینه. »

در پاسخ می گویم:

«شوخی بردار نیست،یک فینال مثل ِ این یکبار تو زندگی اتفاق میوفته،من برای انگیزه دادن(برانگیختن) به هم تیمی هام میرم کنار ِ زمین. »

در طول بازی درد ِ وحشتناکی را تحمل می کنم.اما نقطه ی اوج درد زمانی شروع می شود که بازی را می بریم،زیرا روی پای مصدوم بلند می شوم و فشار ِ زیادی به آن می آید.دقیقه به دقیقه در حال بدتر کردن ِ مصدومیت ِ خود هستم،مخصوصاً اینکه همراه با هم تیمی هایم با جام دور زمین می چرخم.

درد آنقدر شدید هست که وقتی وارد رختکن می شوم پدر و مادرم را که آنجا هستند را نمی شناسم.هیچگاه در طول دوران ِ ورزشی ِ خود دردی(درد ِ فیزیکی) شدیدتر از این را نداشته ام.همراه با تیم به تورین برمی گردم،اما شاید بهتر بود که در همان رُم به بیمارستان می رفتم.در طول ِ سفر پایم مانند ِ یک توپ باد می کند.به من مُسکن می دهند اما اثری ندارد.همه دیگر به وخامت ِ اوضاع پی برده اند و زمانی که در تورین فرود می آییم در فرودگاه آمبولانس منتظر ِ بردن ِ من به بیمارستان است.

شب ِ اولین فینال ِ لیگ قهرمانان ِ من به این نقطه ختم می شود،هم تیمی هایم برای جشن گرفتن با هواداران می روند،در حالی که من در بیمارستان بستری می شوم.

تحت ِ معاینه قرار می گیرم،نتیجه ی معاینه خونریزی را نشان می دهد و اگر خونریزی متوقف نشود باید پایم را عمل کنند.

زمانی که در نهایت خونریزی متوقف می شود یک گرفتاری ِ دیگر پیش می آید،ورم آنقدر بزرگ است که نمی توانند با سُرنگ خون را خارج کنند و باید برای کاهش ورم صبر کرد.

روزهای ِ جهنمی ای در حال سپری شدن هستند.باید بی حرکت روی تخت دراز بکشم.یک شب برای رفتن به دستشویی سعی می کنم بلند شوم و این موجب بدتر شدن ِ وضعیت ِ پایم می شود.

امکان ِ رفتن  به جام ملت های اروپا را از دست می دهم،ساکی تا آخرین لحظه منتظر ِ من می ماند،سپس زمانی که پزشکان پاسخ نهایی را به او می دهند مجبور به نبردن ِ من می شود.

در بازار نقل و انتقالات ِ تابستان،مدیریت به سیاست ِ خود،یعنی فروش بازیکنان ِ برجسته ی تیم ادامه می دهد:فقط در یک حرکت سه بازیکنی که در بردن ِ لیگ قهرمانان نقش ِ تعیین کننده ای داشتند می روند:ویالی،راوانلی و سوسا.

زیدان،مونترو و ویری به تیم اضافه می شوند.

با رفتن ِ ویالی،لیپی تصمیم می گیرد بازوبند کاپیتانی را به من بسپارد.درحالی که چیزی به شروع لیگ نمانده است او من را فرا می خواند و از من می پرسد:

«آنتونیو،چند ساله که اینجا هستی؟»

«تقریباً پنج سال. »

«مدت ِ زیادیه.دارم به این فکر می کنم که بازوبند ِ کاپیتانی رو بدم به تو. »

این برای من یک خوشحالی و مسئولیت ِ بسیار بزرگی است.

زیدان از بوردو به یوونتوس می آید.از او خیلی تعریف می شود و ما با کنجکاوی منتظر ِ آمدن ِ او هستیم.

او نیز در ابتدا با تطابق ِ خود با محیط ِ جدید و سنگینی لباس ِ یوونتوس مشکلاتی پیدا می کند.اما روز به روز شروع می کند و به نشان دادن ِ توانایی های ِ خود در تمرینات و برانگیختن ِ ستایش ِ ما و در ادامه شروع به انجام چنین کاری در زمین مسابقه می کند.گاهی از حیرت دهان ِ آدم باز می ماند،همه از حرکات ِ او شگفت زده هستیم و از خود می پرسیم او چگونه می تواند چنین حرکات ِ غیرطبیعی ای را انجام بدهد.با دیدن ِ بعضی از حرکت های او این فکر به سر ِ تو می آید که:"این کار که چیزی نیست،منم میتونم انجامش بدم!"،که این فکر یک اشتباه بزرگ است.کارهایی که زیزو انجام می دهد به هیچ وجه آسان نیستند بلکه او است که چنین می کند که آنها ساده به نظر بیایند.

همراه با دل پیرو،زیزو بزرگترین بازیکنی است که در کنار او بازی کرده ام.در تیم هایی که مربی گری کرده ام بازیکنان از من می پرسیدند زیدان چه تمرینی انجام می داد و من همیشه در پاسخ گفته ام که او بی نفس همه کار می کرد!

زیزو خیلی سریع با دشام که کاپیتان ِ تیم ملی آنها است دوستی عمیقی پیدا می کند،و البته نیز با یک تازه وارد ِ دیگر به نام مونترو.زیزو و پائولو هر دو خارج از زمین پسرهای آرامی هستند،اما در داخل ِ زمین آتشین!

پائولو اینطور که از او گفته می شود نیست،او بسیار خجالتی است و حس ِ انسان دوستی در او بسیار است،او بسیار سخاوتمند است.دو چیزی که برای او خط ِ قرمز هستند:خانواده و هم تیمی ها،و مخصوصاً زیدان.در زمین مسابقه تقریباً مانند ِ بادی گارد ِ زیدان است.

در 25 سپتامبر 1999،در مقابل ِ لچه بازی داریم و در نهایت بازی را با 2 گل می بازیم.بعد از یک مصاحبه ی کوتاه با شبکه ی رای برای خداحافظی کردن با هم تیمی هایم به رختکن بر می گردم،زیرا به من اجازه ی 24 ساعته برای ماندن در لچه در کنار خانواده ام داده شده بود.در این ضمن موجی نیز به رختکن می آید و به من می گوید:

«تو هیچ جا نمیری،همه باهم بر میگردیم و فردا صبح در تورین باهم تمرین می کنیم. »

ناراحت می شوم اما کنار می آیم.

روز ِ بعد موجی همه ی ما را در یک سالن جمع می کند و شروع می کند به فریاد زدن:

«شرم بر شما!تمام ِ لچه قیمتش کمتر از یکی از شماهاست!واقعاً چطور اینطور بازی می کنید؟تو مارک(یولیانو)،وقتی تو زمین هستی داری به چی فکر می کنی؟و تو پائولو(مونترو)... »

و پائولو پاسخ می دهد:

«چیزی می خواید بهم بگید؟»

و سپس موجی:

«نه،داشتم به مارک فکر می کردم،مارک،نمی تونی کاری که پائولو میکنه رو بکنی؟مثلاً یکم بیشتر آبجو بخوری یا شب ها دیر به خونه برگردی؟چونکه پائولو یه قهرمانه و تو نه! »

همه شروع به خندیدن می کنیم.

در آن تابستان 1996 برای بهبودی ِ هر چه سریع تر از مصدومیتی که پیدا کرده بودم تلاش ِ بسیاری می کنم.

در ماه اکتبر،ساکی برای دو بازی مرا به تیم ملی فرا می خواند.فاصله ی میان دو بازی 4 روز است.فیزیوتراپ سعی می کند به من هشدار دهد:

«آنتونیو،با توجه به مصدومیتی که به تازگی پشت سر گذاشتی بهتره که بازیهایی که با این فاصله نزدیک انجام میشن رو بازی نکنی... »

و من در پاسخ:

«نه،من بازی می کنم. »

در برابر مولداوی 1-3 بازی را در خارج از خانه می بریم و همه چیز به خوبی پیش می رود،اما در برابر ِ گرجستان در پروجا،پای ِ چپ ِ من در زمین لحظه ای گیر می کند و روی زانو می چرخم و مصدومیتی جدید به سراغ من می آید.

در یاس و ناامیدی ِ این مصدومیت ِ جدید،ناراحتی دیگری افزوده می شود؛باید بازوبند کاپیتانی را به پروتزی بدهم(موقت) و علاوه بر این پُستِ محبوب خود یعنی بازی به عنوان ِ هافبک مرکزی را از دست می دهم،پُستی که بعد از سالها بازی کردن در کناره ها در نهایت به دست آورده بودم.

مثل ِ اینکه این ها کافی نیستند و باید شاهد از دست دادن ِ شانس ِ بازی در فینال جام باشگاه های جهان در مقابل ِ ریورپلاته باشم.دکتر پیتزتی که مسدول درمان مصدومیت ِ من است سعی می کند به من امید بدهد:

«ببین،زانوت نشکسته؛به نظر ِ من اگر خوب تلاش کنی می تونی به بازی برسی. »

حدود یک ماه و نیم زمان برای رهایی از مصدومیت دارم و باید به بهترین شکل از آن استفاده کنم.

در طول چهار هفته تلاش بسیاری انجام می دهم و به نظر میاد که مصدومیت در حال برطرف شدن است،حتی شروع می کنم به تمرین کردن با تیم.اما در یک جلسه ی تمرینی برای زدن ِ ضربه ی سر روی هوا بلند می شوم و زمانی که فرود می آیم احساس می کنم که زانویم تکان می خورد؛زانویم شکسته است.و رسماً باید به بازی ِ پیش رو خداحافظ بگویم.

دوست داشتم که حداقل برای بازی همراه با تیم باشم،هرچند که نمی توانم بازی کنم اما دکترها می گویند که باید عمل بشوم و نمی توانم تیم را همراهی کنم.

بعد از عمل،زانویم مدام در حال ورم کردن است و درد می کند.تصمیم می گیرم آن را به دکتری که من را عمل کرده است بگویم:

«من آدمی نیستم که صحنه سازی کنم،اگر می گم درد دارم واقعاً اینطوره. »

و دکتر:

«نگران نباش،بعد از عملی که داشتی این درد طبیعیه. »

شگفت زده پاسخ می دهم:

«این طبیعیه که زانوم مدام ورمش بیشتر باد کنه؟!»

و دکتر:

«بذار ببینمش. »

مایعی که جمع شده بود را بیرون می کشد.اما این مصدومیت پایان ندارد و به شکل عجیبی به پیشرفت خود ادامه می دهد.دیگر بسیار عصبانی هستم و در نهایت پیش ِ دکتر اگریکولا می روم و از او می خواهم که راهی پیدا کند.اگریکولا شروع به بررسی و تماس با کشورهای ِ دیگر برای کسب ِ اطلاعات درباره ی مصدومیت عجیب من می کند.در نهایت پس از آزمایش مجدد معلوم می شود که پایم عفونت کرده است.اگریکولا بسیار مراقب ِ من است و به طور ِ منظم به خانه ام دکتر می فرستد و اکثر ِ آن ها سعی می کنند با دادن آنتیبیوتیک عفونت را از بین ببرند.

اینگونه فصل عملاً برای من تمام می شود.به عنوان ِ تماشاچی در بازی ِ سوپر کاپ ِ اروپا در برابر ِ پاریسن ژرمن،در شکست در دومین فینال ِ لیگ قهرمانان در برابر ِ دورتموند و فتح دومین اسکودتوی دوران ِ لیپی حضور دارم.

یکی از چیزهایی که در آن دوران بسیار من را تسلی می دهد سخن ِ آنجلو پروتزی است،که در غیاب من کاپیتان است،او پس از برد در بازی در مقابل ریورپلاته می گوید:

«این جام رو کاپیتانمون آنتونیو کونته باید بالا می برد. »

پس از پشت سر گذاشتن ِ چنین فصلی تصور آن آسان است که با انگیزه ای بالا به استقبال ِ فصل ِ بعد می روم.در اولین بازی ِ خود که در جام حذفی است موفق می شوم با یک ضربه ی زیبا دروازه ی ویچنتسا را باز کنم.در لیگ در مقابل ِ لچه ی پراندلی که در 31 آگوست به تورین می آید بازی خواهم کرد.بازی را خوب شروع نمی کنیم،شاید در حال دادن هزینه ی رفتن بازیکنانی مانند ِ بوکسیچ و ویری هستیم.به نظر می آید که بازی با همین نتیجه ی 0-0 تمام خواهد شد اما در دقایق ِ پایانی بازی اینزاگی یکی از فرصت طلبی های معروف خود را انجام می دهد و گل می زند.در وقت های اضافه من نیز با یک ضربه ی سر از روی سانتر زیدان گل می زنم.با دستانی بالا برده به سمتِ هواداران می دوم و سپس دستانم را روی پهلوها گذاشته مانند ِ اینکه با غرور در حال گفتن ِ این هستم که:"من اینجام،من برگشتم!".فریاد می زنم به خاطر ِ دوران ِ سختی که پشت ِ سر گذاشتم،به خاطر بازگشت به همان بازیکنی که همیشه بودم و پشت سر گذاشتن این احتمال که بازی کردن برای من با همان مصدومیت تمام شود.گل و فریادی که اثری منفی در رابطه ی من و هواداران ِ لچه،تیم شهرم گذاشت.گلی که حتی امروز نیز هواداران ِ لچه را عصبانی می کند،اما من هیچ قصد بی احترامی به آنها نداشتم و در آن روز به هر تیم ِ دیگری گل زده بودم به همین شکل خوشحالی می کردم.

اینزاگی مهاجم نوک جدید ِ یوونتوس است.پیپو یک حرفه ای ِ تمام عیار است،کسی که هر ثانیه از روز را با توجه به بازی ِ پیش رو زندگی می کند.او بر روی آمادگی ِ بدنی و تغذیه بسیار سخت گیر است و خیلی شمره شده و با دقت چیزی می خورد.او مهاجمی بسیار فرصت طلب است و از هر اشتباهی در محوطه می تواند استفاده کند.در اوایل فصل خیلی ها معتقد بودند که زوج ِ دل پیرو و اینزاگی کاری پیش نخواهد برد اما این دو با زدن 39 گل عکس این را ثابت می کنند.

بازیکن ِ دیگری که توانایی او خیره کننده است ادگار داویدز است.قبلاً در آن فینال در مقابل او بازی کرده بودم و در برخورد با او مصدوم شده بودم.کافی نیست که فقط یکبار توپ را از او رد کنید،زیرا او بازهم بر می گردد و تلاش می کند برای گرفتن ِ توپ.او قدرت بدنی عجیبی دارد!در پرس ِ سینه(بدنسازی) می تواند 300 کیلو را بلند کند!بی خود نیست که نام ِ او را "Pitbull" گذاشته اند.او یک خرید ِ فوق العاده است.او از میلان می آید با شهرتِ تندخو و مشکل ساز بودن.اما ادگار اینطور نیست و به راحتی توصیه و سرزش را می پذیرد.

در لیگ رقابت ِ شانه به شانه ای با اینتر ِ سیمونی و رونالدویی داریم که در سال ِ اول ِ خود در ایتالیا ویران کننده است،در آن موقع او بهترین بازیکن ِ جهان است.آنها لیگ را بهتر شروع می کنند اما ما نیز در ادامه به خود می آییم.در 26 آپریل بازی ِ مهمی با اینتر داریم،ما 65 امتیازی هستیم و آنها 64.بازی را با یک گل می بریم و این راه ما را به سوی قهرمانی هموار می کند.اما در بین شادی و خوشحالی دومین شکست ِ متوالی در فینال لیگ قهرمانان اینبار در مقابل ِ رئال مادرید کام را تلخ می کند.

بعد از بازی،علاوه بر تلخی ِ شکست و تلخی ِ اینکه در ترکیب ثابت نبودم،در ذهنم فکرهایی شروع به آمدن می کنند:"شاید دوران ِ من در یوونتوس دیگر تمام شده است.شاید به انگیزه های جدیدی نیاز دارم."

و نیز دعوت نشدن به تیم ملی برای جام جهانی شرایط را برای من سختر می کند.برای اولین بار در 7 سالی که بازیکن یوونتوس هستم این فکر به سرم می زند که تیمم را عوض کنم.

با مدیریت در این باره صحبت می کنم،اما آنها حتی به اینکه من را در بازار بگذارند فکر نمی کنند و به من اعتماد می دهند.

بسیار مصمم منتظر ِ فصل جدید هستم.

در فصل ِ 1998/99 یوونتوس خوب پیش نمی رود.از همان ابتدا چرخ ِ تیم نمی چرخد و مصدومیت دل پیرو در هفته ی هشتم نیز شرایط را بدتر می کند.در ماه ِ فوریه 15 امتیاز کمتر از لاتسیوی صدرنشین داریم.شکستی که در خانه با نتیجه ی 4-2 از پارما می خوریم دیگر صبرها را لبریز می کند.پس از بازی لیپی استعفا می دهد.این مانند ِ آبی سرد روی ما است.مضطرب و آشفته ترین بازیکن به دلیل ِ شرایط ِ موجود تیری آنری ِ جوانی است که در ژانویه از موناکو آمده است.در تمرینات همه متوجه می شویم که او توانایی فیزیکی ِ بالایی دارد،او سه برابر سریع تر از دیگران می دود و توانایی تکنیکی ِفوق العاده ای دارد.مسئله این است که او در یک زمان ِ سخت به یوونتوس می آید،او هنوز کمی بی تجربه است و در پست ِ خود به خوبی جا نمی اُفتد.در یک روز زمانی که وکیل آنیلی برای دیدن تمرینات می آید مطمئن می شوم که آنری برای مدت ِ زیادی اینجا نخواهد ماند.وکیل آنیلی به من نزدیک می شود و از من می پرسد:

«کونته،نظرِ شما درباره ی آنری چیه؟»

من در پاسخ:

«آووکاتو(وکیل)،او خیلی جوونه اما توانایی های بسیار بالایی داره. »

می بینم که وکیل آنیلی کمی مردد است.و پاخ می دهد:

«میدونید آنری چه حسی به من میده؟بازیکنی که وقتی میبینیش چشات چارتا میشه از تکنیکش،اما در پایان ِ بازی از خودت می پرسی:"آنری تو این بازی چیکار کرد؟هیچی...". »

اینجاست که می فهمم که او خواهد رفت.


  • AAG, juve's fan, Principino و 12 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#6
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش پنجم

 

 

 

 

یوونتوسِ آنچلوتی

 

 

 

 

فردایِ روزِ استعغای لیپی،مدیریت خود را در یک شرایطِ بحرانی می بیند.در نهایت مدیریت تصمیم می گیرد که مربی ای بیاورد که هم الان کمک کند و هم فصل آینده مربیِ تیم باشد،از این رو آنچلوتی در یک زمانِ سخت مربیِ یوونتوس می شود.

در تیم تنها فردی هستم که آشناییِ قبلی ای با آنچلوتی دارد،زیرا در جام جهانی 94 او دستیارِ ساکی بود.او را می شناسم و می دانم که او فردی درست و آرام است و غیرممکن است که کسی با او مشکلی پیدا کند.او برای تیم مانندِ یک برادرِ بزرگ است و خیلی زود با تیم هماهنگ شده و فردِ محبوبی برای تیم می شود.

به عنوانِ کاپیتانِ تیم،این وظیفه را احساس می کنم که باید در این شرایط به او کمک کنم تا بتواند به بهترین شکل کار خود را انجام دهد.علاوه بر این،انگیزه ی زیادی برای نشان دادنِ خود دارم پس از اینکه این اواخر در تیم لیپی کنار گذاشته شده بودم.

در روز اول تمرین در کوموناله،همراه با آنچلوتی وارد زمین می شوم.

کمی در جدول خود را بالا می کشیم اما در نهایت تنها موفق می شویم در جایگاهِ لازم برای جام اینترتوتو قرار بگیریم.

با انگیزه ای بالا مرحله ی حذفی لیگ قهرمانان را شروع می کنم و موفق می شوم هم در بازیِ رفت و هم در بازی برگشت به الیمپیاکوس گل بزنم.گلی که در آتن می زنم منجر به صعود ما می شود.زمانی که گل را میزنم ورزشگاه که تا قبل از آن کر کننده بود ساکت می شود.

در نیمه نهایی در مقابلِ منچستر یونایتد قرار می گیریم.با یک پاس زیبا از داویدز موفق می شوم گل بزنم اما گیگز بازی را مساوی می کند.

در بازیِ برگشت چیز عجیبی اتفاق می اُفتد؛بعد از تنها 10 دقیقه از شروع بازی با دو گل از اینزاگی از منچستر پیش می اُفتیم و به نظر می آید که دیگر صعود ما قطعی شده است.اما منچستر بدون ترس به بازی کردن ادامه می دهد و تا پایان نیمه ی اول موفق می شود دو گل بزند.دو گلی که تمرکز ما را بر هم می زنند.در نیمه دوم موفق به ایجاد تغییر در بازی نمی شویم و در نهایت با دریافت سومین گل حذف ما قطعی می شود.

بعد از آن شکست برای یک هفته به سختی می توانم چشم روی هم بگذارم و تنها چیزی که کمی تسلی می دهد این است که برابر تیمی حذف شدیم بازهم با یک برگشتِ باورنکردنی در فینال در مقابل بایرن،قهرمانِ لیگ قهرمانان می شود.

اولین فصلی که آنچلوتی از ابتدا روی نیمکت است،1999/2000،با رفتنِ بازیکنانِ مهمی شروع می شود،در بینِ آنها دوستِ صمیمیِ من پروتزی.

موفق می شویم به شکلِ عجیبی در زمین نامناسبِ پروجا،به دلیل باران،اسکودتو را از دست بدهیم!اما باید گفته شود که در بازی های قبل به لاتسیو این فرصت را دادیم که اختلافِ 9 امتیازی خود را با ما به عدد 2 برساند.

در پروجا زیر یک بارانِ سیل آسا بازی می کنیم.در پایانِ نیمه ی اول به نظر می آید که بازی باید به متوقف شود.با داور و کاپیتانِ تیم حریف بارها با چتر به زمین می رویم و حرکت توپ روی آن را کنترل می کنیم.در میان شگفتی داور تصمیم می گیرد که بازی باید ادامه پیدا کند.در آن طرف لاتسیو،رجینا را برده است و منتظر نتیجه ی این بازی است.

بعد از کمی گرم کردن نیمه دوم را از سر می گیریم.

کالوری بازیکن پروجا در برگشتِ دفعِ ناقصِ توپی که با ضربه ی سر زدم موفق می شود گل بزند.در آن لحظه احساس می کنم که زمین زیرِ پاهایم در حالِ فرو ریختن است.ثانیه به ثانیه،دقیقه به دقیقه،شاهد از دست رفتنِ یکسال زحمت،امیدها،سختی ها و شادی ها هستم.می بینم که زمان در حالِ گذشتن است بدون اینکه بتوانم کاری انجام دهم.

لاتسیو قهرمانِ ایتالیا می شود.

آن بعدازظهر یکی از بدترین خاطرات دوران ورزشیِ من رقم می خورد.پس از پایانِ لیگ با تعدادی از هم تیمی هایم به تعطیلات می رویم.در پنج روزِ اول به سختی خواب به چشمانم می آید و بسیار عصبی هستم.خوشبختانه در فوتبال همه چیز اینقدر سریع اتفاق میوفتد که فرصت فکر کردن به وقایع گذشته پیدا نمی شود.پس از هر شکست،چالشِ جدیدی در مقابل تو قرار می گیرد که سعی می کنی برنده شوی.

در ماهِ ژوئن وارد لیست دعوت شده ها برای جام ملت های اروپا می شوم.به لطف نمایش های خوبی که در اواخر داشتم موفق به رسیدن به این مهم می شوم.در این زمان دینوزوف روی نیمکت آتزوری نشسته است،او همیشه خوش برخورد و مهربان است،او کم صحبت می کند اما همیشه موفق می شود به تیم آرامش را انتقال دهد.او من را به یاد تراپاتونی می اندازد.

بازی بازگشتِ من به آتزوری در ماه مارس است،در دانمارک بازی مهمی برای صعود به جام ملت های اروپا داریم.زوف با صحبت هایی کوتاه اما موثر که برای من قابل ستایش است از من استقبال می کند:

«آنتونیو،چی باید بهت بگم؟با تجربه ای که داری نباید بهت یاد بدم چطور بازی کنی،خودت دیگه همه چیزو می دونی.فقط سعی کن بهترینِ خودت رو انجام بدی. »

در نیمه ی دوم وارد بازی می شوم و با زدنِ گل برتری جواب اعتماد او را می دهم.با یک شیرجه با ضربه ی سر پاس و حرکت زیبای توتی را به گل تبدیل می کنم.

همگی درباره ی موفقیت ایتالیا در یورو تردید زیادی دارند،مخصوصاً اینکه در آخرین بازیِ دوستانه ی خود پیش از شروع مسابقات از نروژ شکست می خوریم.

این تیم یکی از بهترین تیم های ایتالیا در این اواخر است؛در درون دروازه تولدو جای بوفونی که در بازی با نروژ مصدوم شده است را می گیرد،در خط دفاع مالدینی،نستا،زامبروتا و کاناوارو حضور دارند،در خط هافبک آلبرتینی،استفانو فیوره و من،و در خط حمله انتخاب های زیادی مانندِ توتی،دل پیرو،اینزاگی،مارکو دلوکیو و...حضور دارند.

واقعاً در فرم خوبی قرار دارم و این را با زدن گل اول در بازی افتتاحیه به ترکیه نشان می دهم.یکی از زیباترین گل های خود را می زنم،گلی که در پایان مسابقات هواداران آن را به عنوان تماشایی ترین گل انتخاب می کنند.در بازی دوم بلژیک را با 2 گل می بریم و در بازی سوم سوئیس را هم می بریم و با 9 امتیاز کامل به دور بعد می رویم.

متاسفانه در بازی یک چهارم نهایی در مقابل رومانی اتفاقی برایم پیش می آید که این را از اون بازی هایی می کند که در لیست بازیهایی که می خواهم فراموش کنم قرار می دهد.در نیمه اول دو گل می زنیم و در حال اداره ی بازی هستیم و مشکل خاصی وجود ندارد.زمانی که نیم ساعت به پایان بازی مانده برای گرفتن توپی سرگردان در مرکز زمین پیش می روم و در حین گرفتنِ توپ برخورد شدیدی با Gheorghe Hagi پیدا می کنم،نوع برخورد ترس زیادی در من ایجاد می کند،احتمال داشت این ضربه منجر به شکستن پایم شود.بلند می شوم اما درد بسیار زیادی را احساس می کنم،با یک مُچ پایی که به اندازه ی یک طالبی باد کرده است با کمک از زمین خارج می شوم.

پس از پایان بازی در حالی که در رختکن در حال معالجه ی من هستند صدای در زدن به گوش می رسد.کسی می رود در را باز می کند و به من می گویند که Hagi برای عذرخواهی آمده است،اما من اجازه ی ورود را به او نمی دهم همانطور که هیچگاه عذرخواهی او را نپذیرفته ام،زیرا می دانم که آن حرکتِ او از عمد بود.اما درست است که گذشت زمان عصبانیت را کاهش می دهد.او سالِ بعد در یک حرکت زیبا من را برای بازیِ خداحافظی خود دعوت می کند،اما بازی های لیگ مانعِ حضور من در این بازی می شوند.

آزمایش ها نشان می دهند که از ناحیه ی لیگامنت مچ پا دچار مصدومیت شده ام.این مصدومیت باعث می شود دو ماه از میادین دور بمانم و نتوانم در بازی های بعدیِ یورو بازی کنم.اما درخواست می کنم که در کنار تیم تا پایان مسابقات بمانم،زیرا ما باهم شروع کرده بودیم و باید باهم ادامه می دادیم.بنابراین،از روی نیمکت شاهد بازی تیم برابرِ هلند هستم.

بازی به پنالتی ها کشیده می شود.اولین پنالتی را برای ما دی بیاجو می زند و گل می شود.برای هلند دی بوئر اولین پنالتی را می زند و تولدو توپ را مهار می کند.دومین کسی که باید پنالتی را برای ما بزند دوستِ من جانلوکا پسوتو است،در حقیقت من باعث شدم که او این پنالتی را بزند؛در پایان وقت های اضافه زوف دنبال داوطلب برای زدن پنالتی می گردد و افراد کمی داوطلب می شوند،و جا هنوز برای یک نفر دیگر خالی است.به زوف نزدیک می شوم و در گوشی به او می گویم:

«پسوتو خیلی خوب پنالتی می زنه،گذشته از این خیلی خونسرده. »

تا آن موقع هیچکس به او توجه ای نکرده بود.

زوف با تردید به من نگاه می کند و می گوید:

«واقعاً؟»

و من:

«بله مربی،خیلی خوب پنالتی می زنه. »

زوف به سمتِ جانلوکا می رود و جانلوکا آمادگی خود را برای زدن پنالتی اعلام می کند.پیشِ جانلوکا می روم و به او می گویم:

«لوکا،توجه کن،من تو رو به زوف پیشنهاد کردم،ضایمون نکنیا! »

او با موفقیت پنالتی را به گل تبدیل می کند.

تولدو پنالتیِ Bosvelt را مهار می کند و به فینال مسابقات می رسیم.جایی که باید با فرانسه بازی کنیم.در فینال بسیار خوب بازی می کنیم.گل برتری را می زنیم و در حالی که دیگر چیزی به پایان بازی نمانده و ما دیگر خود را قهرمان می بینیم Wiltord با یک حرکت دیدنی گل تساوی را می زند.گلی که از نظر روانی به ما ضربه می زند.گلِ طلایی ای که پیروزی را به فرانسه هدیه می دهد توسط مهاجم جوانی به ثمر می رسد که چند هفته ی بعد هم تیمیِ من در یوونتوس می شود:دیوید ترزگه.

بعد از فینالی که در جام جهانی در پنالتی ها از دست رفت اینبار در فینال اروپا در ثانیه های پایانی، بازی را می بازیم.زمانی که کسی به من یادآوری می کند که من خیلی برنده شده ام،همیشه پاسخ می دهم:

«همچنین خیلی از دست داده ام(باخته ام) »

این نوع تفکر کمک می کند که همیشه دنبال بهتر شدن باشید.


  • juve's fan, Principino, eⁿzº و 10 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#7
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش ششم

 

 

 

 

 

بازگشتِ لیپی

 

 

 

 

 

فصلِ 2000/2001 دومین فصل حضور آنچلوتی بر روی نیمکت یوونتوس،بدون بردن اسکودتو به پایان می رسد.اینبار با دو امتیاز فاصله با رُمِ کاپلو کار را به پایان می بریم.

پس از بازیِ خارج از خانه ی خود در برابر رم،یکی از فراموش نشدنی ترین حوادث زندگیِ یوونتوسیِ من به وقوع می پیوندد؛22 دسامبر است و قبل از کریسمس آخرین بازیِ ما در برابر رم است.یکی از دوستانِ دوران کودکی من،آدریانو، برای دیدن من به رم می آید.باهم برنامه ریزی می کنیم که در همین رم قبل از پروازی که فردا به مقصدِ Brindisi داریم بمانیم.بعد از بازی با رم که 0-0 تمام می شود،من و دوستم تصمیم می گیریم که در شب برای تفریح باهم به بیرون برویم.ساعت 5 صبح به خانه بر می گردیم.مدتِ کمی از خوابیدن ما می گذرد که صدای تلفن شنیده می شود.دوستم با سختی خود را به تلفن می رساند و گوشی را بر می دارد:

«الو؟»

«از خانه ی آنیلی تماس می گیرم،آقای کونته هستن؟»

«کی؟»

«اینجا خانه ی آنیلیه،لطفاً گوشی رو به آنتونیو کونته می دید؟آووکاتو می خوان با ایشون صحبت کن. »

دوستم در حالی که گیج شده است دست را روی گوشی گذاشته و به من می گوید:

«آنتونیو،دوتا مسئله وجود داره:یا منو دارن دست میندازن یا اینکه واقعاً پشت گوشی وکیل آنیلیه و می خواد با تو صحبت کنه. »

به محض اینکه نام وکیل آنیلی را می شنوم در یک حرکت روی تخت می نشینم و ساعت را نگاه می کنم که 6:30 را نشان می دهد.نفس نفس زنان به دوستم می گویم که گوشی را به من بدهد.

«الو،کونته هستم. »

«روزبخیر،یک لحظه صبر کنید که گوشی رو بدم به آووکاتو. »

بعد از چند ثانیه:

«سلام کونته،حالِ شما؟خواب که نبودید؟»

هنوز خواب آلود هستم اما باید تضاهر کنم که سرحال و بیدار هستم:

«اختیار دارید آووکاتو!بیدار هستم.تا دو ساعت دیگه به Fiumicino می رم،پرواز به Brindisi دارم. »

روز برای آووکاتو مدت ها پیش از آن ساعت شروع شده است،او روزنامه ها را خوانده است و از همه چیز مطلع است.

از من می پرسد:

«شما از نتیجه بازیِ دیروز رضایت دارید؟»

پاسخ می دهم:

«خب قطعاً بازیِ زیبایی نبود. »

کمی دیگر از موقعیت هایی که خراب کردیم و کارهایی که می توانستیم انجام دهیم صحبت می کنیم.

در پایان آووکاتو می گوید که:

«خوب شد که بازی را نباختیم. »

و در نهایت آووکاتو با آرزویِ داشتن روزهایی خوب در عید برای من و خانواده ام تماس را به پایان می رساند.

این وکیل آنیلی است،کسی که حتی از دورترین مکان ها همیشه پیگیر است.

در پایانِ آن فصل مدیریت تصمیم به برکناریِ آنچلوتی و آوردنِ مجددِ لیپی می گیرد.در گذشته میانِ من و او(لیپی)کمی روابط تیره شده بود اما به خوبی از او استقبال می کنم و مانندِ همیشه تماماً در خدمتِ او هستم.

بازگشتِ لیپی تنها چیزِ شگفت آور آن تابستانِ 2001 نیست:با پولی که از فروشِ زیدان به رئال و اینزاگی به میلان به دست می آید،یوونتوس ندود و تورام و یک دروازبان جوان و آینده دار،بوفون را می خرد.

می تواند برای هر کسی اتفاق بی اُفتد که بازی ای را اشتباه کند یا کاملاً روی فرم نباشد اما چنین چیزی غیر ممکن است که برای پاول اتفاق بی اُفتد.او همیشه اولین کسی است که در تمرینات حاضر می شود و اگر تمرین نداریم لباسِ ورزشیِ خود را می پوشد و به تنهایی می رود 10 کیلومتر می دود.

تورام نمونه ای از مدافع مرکزی ای است که هر مربی ای آرزوی داشتنِ آن را دارد:قوی،سریع،تکنیکی و باهوش.

هواداران از فروش زیدان بسیار ناراضی هستند،اما تازه واردها خیلی سریع خود را نشان می دهند و پشتِ سرِ آنها نیز قلبِ بازیکنان قدیمیِ تیم هنوز قوی می تپد.

در این بین چیزی رُخ می دهد که خیلی برای من ناراحت کننده است:بازوبندِ کاپیتانی را از من می گیرند و آن را به دل پیرو می دهند.مایل بودم که خودِ من کسی بودم که این واگذاری را انجام داده بود تا اینکه به اجبار این کار انجام شود.

در طول فصل لیپی بازهم به من اعتماد می کند و موفق می شوم به تیم کمکِ خوبی بکنم.

آن فصل در 5 می،در یکی از زیباترین روزها در تاریخ یوونتوس به پایان می رسد:شانس بسیار کمی برای ما وجود دارد که بتوانیم اسکودتو را به خانه ببریم،اینتر در صورت برد در مقابل لاتسیو قهرمان می شود.ما نیز خارج از خانه باید در برابر اودینزه بازی کنیم و می دانیم که برای زنده نگه داشتن امیدها باید اودینزه را ببریم اما می دانیم که احتمال قهرمانی ما خیلی کم است.ما در این بازی کاری را انجام می دهیم که در طول هفته باهم عهد کرده بودیم:با قدرت تمام بازی را شروع می کنیم تا اینتر تحت فشار قرار گیرد.خیلی زود با 2 گل از اودینزه پیش میوفتیم،بازی را کنترل می کنیم همراه با یک گوش به رادیو.در اُلیمپیکویِ رُم چیزِ باورنکردنی ای اتفاق میوفتد و بازی در نیمه اول با نتیجه ی 2-2 به پایان می رسد.در نیمه دوم مارسکا ما را جریان بازی اینتر می گذارد و به هر کسی که به او نزدیک می شود می گوید:

«دارن میبازن!دارن میبازن! »

و در نهایت اینتر شکست می خورد و ما قهرمان می شویم.

در ماه می ناراحت هستم که چرا در لیست بازیکنان اعزامی به جام جهانی حضور ندارم.در این اواخر خیلی خوب بازی کرده بودم.در این زمان تراپاتونی روی نیمکتِ آتزوری نشسته است،اما چطور ممکن است که من از او ناراحت باشم؟

چند هفته ی بعد موجی و جیرائودو من را برای صحبت در مورد تمدید قرارداد دعوت می کنند.

دورِ یک میز می نشینیم و موجی بدون حاشیه سرِ اصل مطلب می رود:

«آنتونیو،یه سه ساله می بندیم... »

روی مبلغ توافق داریم اما من روی یک چیزی موافق نیستم و آن مدتِ قرارداد است:

«ببینید،دوساله ببندیم،می خوام آزادانه بتونم بعد از این دوسال اگر هنوز انگیزه ی لازم رو داشتم برای سال سوم تصمیم بگیرم... »

موجی و جیرائودو با تعجب به یکدیگر نگاه می کنند و از نگاه آنها این برداشت می شود که دارند به یکدیگر می گویند که "این دیوانه است!"

به پافشاری ادامه می دهند،اما من قبول نمی کنم و در نهایت 2 ساله می بندیم و با حق انتخاب سال سوم با من.

سالِ بعد با سختیِ کمتری اسکودتو را می بریم.قدرت یوونتوس به طورِ محسوسی بیشتر از تیم های دیگر است.

گلِ سرسبدِ آن سال فینال لیگ قهرمانان با میلان در منچستر است.مسیرِ ما برای رسیدن به فینال بسیار هیجان انگیز است.

در مرحله ی گروهی هر دو بازی از منچستر شکست می خوریم و در امتیازات با دپورتیوو برابر هستیم و در نهایت به لطفِ گل های زده ی بیشتر موفق می شویم به مرحله ی بعد برویم.

در یک چهارم نهایی با بارسلونا روبرو می شویم.بازیِ رفت در تورین با نتیجه ی خوبی تمام نمی شود؛مونترو در نیمه ی اول ما را پیش می اندازد اما در دقایق پایانی بازی ساویولا بازی را مساوی می کند و بازی با نتیجه ی 1-1 به پایان می رسد.

ورزشگاهِ Camp Nou ورزشگاه ترسناکی است اما ما ترسی نداریم.خیلی خوب خود را برای بازی آماده کرده ایم و می دانیم که آنها با قدرت تمام بازی خواهند کرد.

باید در برابر حملات مهاجمان قوی بارسلونا مقاومت کنیم و منتظر فرصت مناسب برای گل زدن باشیم.

در نیمه ی اول سرعتِ آنها خیلی ما را آزار می دهد.فقط با یک مهاجم بازی می کنیم که آن دی وایو است و موفق نمی شوم موقعیت خاصی برای او ایجاد کنیم.زمان می گذرد و احتمال اینکه گل دریافت کنیم خیلی بیشتر از این است که گل بزنیم.با نتیجه ی 0-0 نیمه اول به پایان می رسد.

در نیمه دوم ندود با یک گل فوق العاده ما را پیش می اندازد.اما بازهم اینبار بارسا گل تساوی را می زند.بعد از گل تساوی، بارسلونا فشار زیادی روی دروازه ی ما می آورد و زمانی که داویدز در دقایق پایانی بازی اخراج می شود به نظر می آید که دیگر همه چیز برای ما تمام شده است.

بازی به پایان می رسد و به وقت های اضافه می رویم.در وقت اضافه ی اول هم نتیجه تغییری نمی کند.نیمه ی دوم وقت های اضافه نیز در اواخر خود است و به نظر می آید که کار به پنالتی کشیده خواهد شد اما بریندلی با یک سانتر عالی موقعیت گلِ خوبی را برای زالایتا فراهم می کند و او از این موقعیت به خوبی استفاده می کند و گل برتری را می زند.

آن یوونتوس یک تیمِ واقعی است،تیمی که در آن همه ی بازیکنان اهمیت بالایی دارند...گروهی از مردان واقعی که در سرهای خود تنها یک چیز را دارند:پیروزی.

معتقدم که علاوه بر پیروزی ای که در مقابل بارسلونا کسب کردیم،چیزِ دیگری که بازهم به اثبات رسید این بود که در فوتبال بازی های از پیش برده یا باخته وجود ندارند.

حقیقت در زمین است و فقط در آنجا است که قدرتِ رویاها و خواسته ها سنجیده می شوند(معلوم می شود).

در مرحله ی بعد ما در مقابلِ رئال مادریدِ زیدان،رونالدو و کارلوس قرار می گیریم و میلان و اینتر بازیِ دیگر این مرحله را انجام می دهند.

در برنابئو در بازی رفت،رئال از نظر بازی و موقعیت های گل بر ما برتری دارد.نتیجه 1-2 برای رئال به پایان می رسد و تک گل ترزگه امیدهای ما را زنده نگه می دارد.

بازی برگشت در تورین آغاز می شود و ما می دانیم که اگر می خواهیم پیروز شویم باید یک بازیِ فوق العاده را به نمایش بگذاریم.

در دقیقه ی 12 بازی توپی در سمت راست به ندود می رسد،او توپ را سانتر می کند،دل پیرو این توپ را به موقعیت گل برای ترزگه تبدیل می کند و او توپ را گل می کند و دل آلپی از شادی منفجر می شود.

در دقیقه ی 43 بازی دل پیرو با یک حرکت زیبا گل دوم را می زند و تمام نیمکت از خوشحالی  برای در آغوش گرفتنِ بازیکنان به زمین حمله ور می شوند.

در دقیقه ی 75 ندود پاسِ زیبای زامبروتا را به گل تبدیل می کند.باورکردنی نیست!

با گلی که زیدان در دقایق پایانی بازی می زند همه هر چه بیشتر به اهمیت پنالتی ای که جیجی مانع گل شدن آن شد پی می برند و متوجه می شوند که اگر آن پنالتی گل شده بود خیلی چیزها می توانست تغییر کند.

نتیجه:1-3.یک نتیجه ی قاطع.روزنامه ها روز بعد از این بازی و درسی که به اسپانیایی ها داده شد صحبت می کنند.

تنها چیزی که در این بازی خوب پیش نرفت کارت زردی بود که ندود گرفت و باعث شد که او فینال منچستر را از دست بدهد.زمانی که داور کارت را در می آورد در چشمانِ ندود یاس و ناامیدی را می بینم.نبودن ندود شانس قهرمانی را برای میلان کمی بیشتر از ما کرد.

قبل از فرا رسیدنِ فینال موفق می شویم اسکودتو را ببریم و دیگر می توانیم با تمرکز کامل به بازیِ پیش رو بپردازیم.

از نظر فیزیکی خیلی خسته هستیم اما از نظر ذهنی در وضعیتی بسیار خوب هستیم.فرصت بردن مجدد این جام را داریم و باید آن دو فینالِ از دست رفته را به فراموشی بسپاریم.

آخرین احساسی که دارم این است که هنوز شوق زیادی برای بازی کردن دارم اما از این موضوع آگاه هستم که دیگر در اواخر دورانِ بازی خود هستم.نمی دانم که آیا بعد از این فینال دیگر فرصت این را پیدا خواهم کرد که مجدداً این جام را فتح کنم یا نه.این بهترین موقعیت و فرصت برای بردنِ آن است.

رویاپردازیِ یک شب به یادماندنی را می کنم،شبی که در آن جام را بالای سر می برم.

اولترافورد ورزشگاهی است که نیاز به معرفی ندارد.

ورزشگاه به دو نیم تقسیم شده است.روسونری(قرمز و سیاه) در یک سمت و بیانکونری(سفید و سیاه) در سمتی دیگر.

گمان می کردم که از ابتدا بازی خواهم کرد اما لیپی کامورانزی را انتخاب می کند.اما خوشبین هستم که در طول 90 دقیقه فرصتی برای بازی کردنِ من نیز پیدا خواهد شد.

در زمین تنش زیادی وجود دارد.آنها بازی را بهتر شروع می کنند؛بعد از 8 دقیقه داور گل شفچنکو را به دلیل آفساید مردود اعلام می کند.کمی بعد جیجی ضربه ی سرِ اینزاگی،ضربه ای که دیگر همه آن را گل می دانستند را دفع می کند.

در اواخر نیمه اول نستا بهترین موقعیت ما را خنثی می کند.

نیمه اول به پایان می رسد و همه به سمت رختکن می روند.اما لیپی قبل از رفتن به من می گوید که خود را گرم کنم و از ابتدا نیمه دوم وارد بازی خواهم شد.

این چیزی بود که منتظر آن بودم.

هیجان و انگیزه ی بسیار بالایی در من وجود دارد.

وارد زمین می شوم و کمی بعد یکی از افسوس های زندگی ورزشیِ من به وقوع می پیوندد:

دل پیرو توپ را سانتر می کند و من از نستا پیشی می گیرم و ضربه ی سر را می زنم،اما توپ به تیرک برخورد می کند.دروازبان بی حرکت سر جای خود ایستاده است،به نظر می آید که گل شده باشد،اما نه.در برگشت ترزگه سعی می کند توپ را گل کند اما فقط یک کرنر به دست می آید.احساس مرگ دارم اما زمان برای فکر کردن نیست و بلند می شوم و به بازی ادامه می دهم.

زمان بدون اتفاق خاصی می گذرد و بازی به پنالتی کشیده می شود.

با اشتباه ترزگه،زالایتا و مونترو برای ما،و سیدورف و کالادزه برای میلان،پنالتی پنجمِ میلان حکم قهرمانی دارد.

شفچنکو داور را نگاه می کند،دور خیز می کند و توپ را در درون دروازه جیجی جای می دهد:میلان قهرمان اروپا،و ما هیچی.

در تاریخ برای تیمی که دوم می شود جایی وجود ندارد.

در پایان بازی در حالی که پر از اندوه و ناراحتی هستم به آنچلوتی نزدیک می شوم و بردن این جام را به او تبریک می گویم.همیشه افسوس این را داشته ام که چرا زمانی که آنچلوتی سرمربی یوونتوس بود نتوانستیم جامی ببریم و فکر می کنم که او نیز چنین افسوسی را داشته باشد.

نمی توانم بخوابم،بازی و اون ضربه سر خود را بارها و بارها نگاه می کنم و می دانم که دیگر فرصتی برای بردن آن(لیگ قهرمانان) پیدا نخواهم کرد.

در فصل 2003/4 میلان این دفعه اسکودتو را می برد. بعد از سال قبل که در آن خیلی موفق بودیم امسال سال خوبی نیست.خوب شروع می کنیم اما موفق نمی شویم که تداوم داشته باشیم.

با 13 امتیاز اختلاف با میلان سوم می شویم و پشت سر رم جای می گیریم،بدون اینکه حتی هرگز دردسری برای میلان درست کرده باشیم.

حتی در لیگ قهرمانان نیز اوضاع خوب پیش نمی رود و در یک هشتم نهایی در مقابل دپورتیوو شکست می خوریم.

تنها جامی که در این فصل موفق به بردن آن می شویم سوپر کاپ است.


  • juve's fan, Principino, eⁿzº و 10 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#8
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش هفتم

 

 

کفش هایم را می آویزم

 

 

از سال 2002 نقشِ من در تیم اهمیت کمی پیدا می کند.در رختکن هنوز فرد مهمی برای تیم هستم اما به ندرت در ترکیب اصلی تیم قرار می گیرم.بعد از 30 سالگی اگر در زمین خوب کار کنی همه می گویند که این به دلیل تجربه ی تو هست و شاید این تجربه تو را نجات دهد و اگر بد کار کنی می گویند که دیگر تمام شده هستی.پسرهایی مثل کامورانزی،ترزگه،زامبروتا و تاکیناردی همان گرسنگی و ذهنیتی را برای پیروز شدن دارند که من دارم،چیزی که در اولین روزی که بازیکن یوونتوس می شوی همراه با کلیدِ کمد رختکن به تو داده می شود.اما آنها سن کمتری دارند و مصدومیت های کمتری را پشت سر گذاشته اند.

در آن فصل ناموفق 2003/2004 بدون اینکه متوجه باشم(که این آخرین بازی من است) آخرین بازی خود را برای یوونتوس در برابر اینتر انجام می دهم.4 آپریل 2004 است و در سن سیرو باید با رقیب همیشگی خود بازی کنیم.وضعیت نه چندان خوب هر دو تیم در لیگ از اهمیت این بازی نمی کاهد.

از نیمکت گل مارتینز، گل به خودی کیلی گونزالس،پنالتی ویری و گل استانکوویچ را می بینم.در حالی که 20 دقیقه تا پایان بازی مانده است به جای کامورانزی وارد زمین می شوم.در دقایق پایانی دی وایو گل دوم را برای ما می زند.اما بازی با نتیجه ی 3-2 به پایان می رسد.

فصل به پایان می رسد و زمان تصمیم گیری درباره ی آینده ام فرا می رسد؛در آستانه  کامل کردن 35 سالگی هستم اما هنوز در بدن خود انرژی را احساس می کنم و همان میل به جاه طلبی و پیروزی ای که من را متمایز می کرد و که هیچگاه در من فروکش نکرده است.

می خواهم که هنوز یکسال دیگر به بازی کردن ادامه بدهم.همچنین به دلیل اینکه تغییرات زیادی در یوونتوس در حالِ انجام هستند:لیپی می رود و کاپلو جای او می آید و سپس خریدهای جدید یوونتوس آغاز می شوند که در بین آنها بازیکنانی مانند ایبراهیوویچ و کاناوارو قرار دارند.

اما زمانی که با مدیریت تیم درباره ی آینده ام صحبت می کنم می بینم که پیشنهاد آن ها تغییر کرده است:روی حرف خود سرِ این شرط که من سال سوم را انتخاب کنم هستند اما مبلغ قرارداد را بسیار کاهش داده اند.

پیش موجی می روم:

«ببخشید مدیر،اما ما یه چیز دیگه توافق کرده بودیم.چرا اینقدر مبلغ قرارداد رو کاهش می دید؟»

موجی بدون تاخیر پاسخ می دهد:

«اوضاع تغییر می کنه آنتونیو،و این شرایط جدید ماست. »

درخواست وقت برای تصمیم گرفتن می کنم.روزها می گذرند،دریافت مبلغی کمتر برای من مهم نیست و معتقدم که شایستگی احترام بیشتری را داشتم.بنابراین تصمیم می گیرم قراردادم را تمدید نکنم.

ناگهان به بازیکنی بدون تیم تبدیل می شوم و کاپلو نیز تلاشی برای حفظ من نمی کند.خیلی دوست داشتم که با او کار کنم،زیرا او یک برنده است و هر جا که بوده برنده شده است.

بی سروصدا باشگاه را ترک می کنم.زمانی که خبر جدایی من منتشر می شود این اولتراها هستند که بازی خداحافظی ای را برای من در یکی از زمین های کوچک حوالی تورین ترتیب می دهند.روی لباس آنها نوشته شده است:

"آنتونیو کونته 8""آنتونیو کونته کاپیتانِ ما"

یک بازی میان دوستان و بدون سروصدا،اما بازهم هوادارای یوونتوس محبت خودشان را به من نشان می دهند.

برای کمی آرامش تصمیم می گیرم به تعطیلات بروم.دو ماه کامل در تعطیلات هستم و از زمانی که مدرسه می رفتم دیگر پیش نیامده بود که 2 ماه تمام به تعطیلات بروم.

پیش از رفتن با مدیرِ برنامه های آن زمان خودم تماس می گیرم و به او می گویم:

«اگر پیشنهادی رسید بهم خبر بده. »

اما پیشنهادی برای من نیامده بود.

اما من هنوز می خواهم به بازی کردن ادامه بدهم.زمانی که به ایتالیا بر می گردم از لچه درخواست اجازه برای تمرین کردن با تیم جوانان آنها را می کنم.

خیلی سخت تمرین می کنم و سعی میکنم خیلی حواس ها را به خود جمع نکنم تا پسرهای جوان بتوانند با آرامش کار خود را انجام بدهند.آنها را با دقت نگاه می کنم و دنبال این هستم که بفهمم کدام یک از آنها شباهت بیشتری به آنچه که من 20 سال پیش بودم دارد.

یک روز کوروینو،مدیر ورزشی لچه با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،پانتالئو هستم.خوبی؟»

 

«خوبم.از بودن در کنار بچه ها دارم لذت می برم... »

 

«خوشحالم که اینطوره.می تونیم یه ملاقات باهم داشته باشیم؟می خوام درباره یه چیزی باهات صحبت کنم. »

 

یک شب بعد از تمرین با هم ملاقات می کنیم.

کوروینو سرِ اصل مطلب می رود:

«آنتونیو،ریتزو(مربی تیم جوانان لچه)به من گفته که تو در وضعیتِ فوق العاده ای هستی.ما خیلی به یکی مثل تو نیاز داریم. »سپس به پافشاری و تمجیدهای خود ادامه می دهد.

انتظار چنین چیزی را نداشتم اما خوشحالم.دارن به من پیشنهاد می دهند که دوران بازیگری خود را اینجا،در خانه ام به پایان برسانم؛واقعاً یک پایان زیبا برای یک افسانه به نظر می آید.

«ببینید مدیر،این برای من یک رویاست.این تنها پیشنهادیه که در این نقطه می تونه جلوگیری کنه که بازنشسته نشم. »

 

حتی درباره مبلغ قرارداد هم صحبت می کنیم و به نظر میاید که دیگر همه چیز تمام شده باشد.

بازیکنان خوبی امسال در تیم حضور دارند،بازیکنانی مانندِ کاستی،جاکومتزی،لدسما،بوژینوف و ووچینیچ.تقریباً می توانیم از فرار از سقوط مطمئن باشیم.

مربی تیم زدنیک زمان است.می دانم که او از حضور من در اینجا خوشحال خواهد شد زیرا در اواسط دهه 90 زمانی که مربی لاتسیو بود علاقه ی خود را به من نشان داده بود و از من خواسته بود که به لاتسیو بروم.

زمانی که برای جمع کردن وسایلم به تورین می روم در لچه این حرف می پیچد که من دارم با لچه امضا می کنم.2000هوادار لچه برای اعتزاض جمع می شوند و خواهان عدم جذب من هستند.فریادهایی اعتراض آمیز و تهدید آمیز سر می دهند.

دلیل این برخورد هواداران لچه با من آن گلی است که در هفته ی اول فصل 1997/98 به لچه زدم و مخصوصاً خوشحالی پس از گلم.

کوروینو با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،احتمالاً تو هم دیدی که...دیروز هواداران برای اعتزاض جمع شدند...دارن برامون مشکل درست می کنن اما من از کاری که داریم انجام می دیم مطمئن هستم.خواهی دید که مشکلات برطرف خواهند شد... »

 

درک می کنم که کوروینو در شرایط سختی قرار دارد؛در یک سمت هواداران قرار دارند و در سمتی دیگر مربی ای که از آمدن من اصلاً خشنود و راضی به نظر نمی رسد.

زمانی که هنوز در جریان مذاکره بودیم خبرنگاران از زمن در باره ی این انتفال سوال می کنند و او پاسخ می دهد:

 

«اگر مدیریت این مذاکره رو راه انداخته حتماً واسه خودش دلیلی داشته. »

 

تصمیم می گیرم که من اولین نفری باشم که حرکتی(واکنشی)انجام می دهد.

با کوروینو صحبت می کنم:

«ببین،از اعتمادت به من ممنونم،ولی مایل نیستم اینطوری فوتبالم رو به پایان برسونم،با ایجاد اختلاف در مجموعه. »

 

کوروینو تلاش می کند که من را متقاعد کند اما من دیگر تصمیم خود را گرفته ام.

ناراحتی بسیار زیادی دارم که با سکوت زِمن تشدیدتر می شود.رفتاری کاملاً خنثی انجام می دهد،نه از من پشتیبانی می کند و نه علیه من در می آید.

از این نقطه به طور جدی شروع می کنم به فکر کردن به اینکه مربی بشوم.چیزی که همیشه به فکر آن بوده ام.از زمانی که همینجا در لچه بازی می کردم و می رفتم در روزی در هفته تیم کوچکِ برادرم را تمرین می دادم.

فوتبال من به عنوان بازیکن به پایان می رسد.کفش هایم را در جعبه ی خاطرات می گذارم و به آینده می نگرم،به چالش و ماجراجویی ای جدید.اما خیلی طول نمی کشد که این آینده فرا می رسد،پُر از احساسات باورنکردنی.


  • AAG, juve's fan, Principino و 12 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#9
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش هشتم

 

 

الیزابتا

 

 

در یکی از روزهای ماه سپتامبر در یکی از رستوران هایِ خیابانِ Vinzaglio نشسته ام.با دوستانم در حال صحبت کردن در مورد نتایج بازی ها هستیم و بحث های خودمانی دیگر.در میان دوستانم همسایه ام آقای جانی نیز حضور دارد؛او اهل سیسیل است و او مردی بسیار متفاوت و یک الگوی واقعی است.

در حالی که در حال صحبت کردن هستیم ناگهان الیزابتا دخترِ جانی وارد رستوران می شود.

به همه سلام می کند و سپس به سمت من می چرخد:

«تو هم اینجایی آنتونیو؟خوبی؟»

پاسخ می دهم:

«بله خیلی خوبم،همیشه سعی می کنم رو فرم باشم(بمونم). »

الیزابتا با یک لبخند زیبا پاسخ می دهد:

«مطمئناً همینطوره(یعنی رو فرمی)»

با کمی بهت و خجالت از او تشکر می کنم.سپس یکی از دوستان شوخی ای می کند و یخ فضا شکسته می شود و الیزابتا کمی پیش ما می ماند و چیزی می نوشد.

زمانی که برای رفتن از جای خود بلند می شود به او می گویم:

«امیدوارم دوباره ببینیمت و باهم یه چیزی بنوشیم. »

«با کمال میل»

الیزابتا یک دخترِ زیبا است و برای من فقط دختر همسایه محسوب می شود.پدر و مادر او را به خوبی می شناسم.زمانی که در سال 1991 به تورین آمدم او 16 سال سن داشت.بزرگ شدنِ او را دیدم و همیشه به عنوان یک دوست به او نگاه کرده بودم.جاده های ما همیشه در کنار هم گذشته بودند ولی هیچگاه در یک خط قرار نگرفته بودند.

چند روز بعد با چندتا از دوستانم به برزیل سفر می کنیم و در تورین نیز شروع می کنم به بازدید مکان های بیشتری و انجام دادن زندگی ای که قبلاً نمی توانستم انجام بدهم.شهر خیلی بزرگ است اما نه اینقدر که مانع برخوردهایِ اتفاقی با الیزابتا شود.مکان های که رفت و آمد داریم همیشه همان ها هستند.

یک شب در یک مهمانی با هم روبرو می شویم و به او می گویم:

«باید شمارتو بدی به من،اینطور شاید... »

نمی توانم جمله ام را تکمیل کنم.

جمله ی من را او با یک لبخند کامل می کند:

«...بله،باهم میریم بیرون یه چیزی می نوشیم،اگر خواستی زنگم بزن. »

بعد از چند روز با او تماس می گیرم و او را دعوت می کنم که با هم بیرون برویم.

روز قرار فرا می رسد.در آن شب ماشینِ خودم را ندارم و از یکی از دوستانم Smart او را قرض می گیرم.الیزابتا تب دارد اما با این حال بیرون می رویم.

با هم به یک رستوران می رویم و سپس در حالی که دارم او را به خانه بازمی گردانم ماشین وسط خیابان میخکوب می کند!وسط خیابان مانده ایم،شاید در آن وضعیت هر کسی عصبی شده بود اما ما چشم در چشم هم دیگر را نگاه می کنیم و شروع به خندیدن می کنیم!به او نزدیک می شوم و برای اولین بار او را می بوسم.سپس ماشین را در همانجا در کنار خیابان تر ک کنیم و پیاده،دست در دست به خانه بازمی گردیم.

شروع می کنیم به دیدارِ یکدیگر،اما خیلی تند نمی رویم.در یک شبِ شنبه باهم می رویم فیلمی کرایه می کنیم برای آنکه آن را در خانه باهم ببینیم.زمانی که به درب بزرگ خانه می رسیم ماشینی را می بینیم که چراغ های راهنمایِ آن روشن هستند.این پدرِ الیزابتاست،لعنتی!دقیقاً زمانی که دیگر چیزی نمانده بود وارد بشویم...

با کمال آرامش و طبیعی بودن می گویم:

«شب بخیر جانی! »

از ماشین پیاده می شود و با نگاه یک پدر غیرتی به من نگاه می کند،سپس با صدایی محکم می گوید:

«دارید چیکار می کنید؟»

بازم خوبه که آن DVD را در دستم دارم!

«هیچی جانی!یه فیلم گرفتیم و داشتیم می رفتیم بالا ببینیمش. »

و او:

«حواست باشه آنتونیو،من فقط یه دختر دارم. »

و من:

«جانی،ببین این DVD رو،داریم میریم فقط فیلم ببینیم.همین. »

اولین دفعه ای که با ماشینم دنبالِ الیزابتا می آیم یک پورشه دارم.پیاده می شوم و درب را برای او باز می کنم،او می نشیند و می بینم در تلاش برای پیدا کردن دستگیره ماشین است.مانند یک دیوانه از خنده منفجر می شوم!

به او می گویم:

«ببین،پورشه دستگیره نداره! »

و او با حالتی جدی جواب می دهد:

«اصلاً از این اینجور ماشینا خوشم نمیاد! »

شاید واقعاً حق با اوست و همان Smart بهتر باشد.ماشینی که تو را به زن زندگیت می رساند!


  • AAG, juve's fan, Principino و 10 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#10
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش نهم

 

 

 

 

اولین نیمکت ها

 

 

 

بعد از تقریباً 20 سال حضور در زمین،خیلی سخت است که دیگر خود را در آستانه ی آغازِ فصلی جدید نبینید.کمی آشفته هستم اما همچنین انرژیِ بسیار بالایی را در خود می بینم.مطمئناً قصدِ این را ندارم که بشینم در خانه بازی ها را نگاه کنم یا بروم در تلویزیون به تفسیر آنها بپردازم.

در این زمان یوونتوس تحت نظر کاپلو در حال انجام تغییراتی بسیار در تیم است:ایده های جدید،متدهای جدید برای تمرینات و بازیکنان جدید.

چند ماهی از حضور کاپلو در یوونتوس می گذرد که یک روز برای مشاهده ی تمرینات یوونتوس به محل تمرین می روم.با کاپلو در باره ی موضوعات زیادی صحبت می کنیم.تا اینکه او ناگهان از من می پرسد:

«الان مشغول چه کاری هستی؟»

«می خوام در دوره ی مربیگری ثبت نام کنم. »

«اینطور می خوای مربی بشی...فکر میکنی این مسیری هست که باید توش قدم بذاری؟»

«می خوام سعی خودم رو بکنم.یه چند سالی به خودم وقت می دم تا به یه تیم بزرگ برسم،اگر موفق نشدم کنار می کشم. »

او لبخندی میزند و می گوید:

«دوست داشتی اینجا کار کنی؟در کادرفنیِ من؟»

پاسخ می دهم:

«این یه افتخاره برای من،با کله میومدم! »

 

به خاطر این پیشنهادِ او شوق و انرژی فوق العاده زیادی در من ایجاد می شود،اما این خوشحالی خیلی طول نمی کشد.مدیریت به خاطر همان مشکل قدیمی ای که سرِ قراردادم داشتیم مانع این کار می شود.

فرانکو چراوولو،مسئول جوانان یوونتوس،به من پیشنهاد کار کردن برای جوانان یوونتوس را می دهد،اینطور که من به تمام ایتالیا سفر کنم و استعدادیاب یوونتوس باشم.می پذیرم به صورت رایگان اینکار را انجام بدهم.

بعد از مدتی این فرضیه تداعی می شود که من به عنوان مربی تیم جوانان یوونتوس کار کنم.اما این هم به نتیجه نمی رسد و یک اندوه دیگر به اندوهایی که در این چندین ماه تجربه کرده ام افزوده می شود.

در تابستان 2004 در دوره ی مربی گری ثبت نام می کنم.انرژی لازم را در خود می بینم و به خود می گویم که اگر می خواهم موفق شوم باید با هدف های کوتاه مدت و تیم های دسته اول شروع کنم.

در نهایت،در ماه ژوئیه تلفن شروع به زنگ زدن می کند.جورجو پرینتی،مدیر ورزشی سیه نا با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،دِ کانیو مایله تو رو به عنوان کمک در کادرش داشته باشه.داریم ونترونه رو هم برای بدنسازی می گیریم... »

 

بعد از چند روز از این موضوع مطلع می شوم که ونترونه کسی بوده که من را به دِ کانیو پیشنهاد کرده است.

اما پیشنهاد پرینتی را نمی پذیرم.به او توضیح می دهم که فکر نمی کنم برای چنین کاری(کمک مربی)مناسب باشم.

بعد از چند روز لوچانو موجی با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،به سرت زده؟فرصتی که سیه نا بهت داده خیلی مهمه.اگر می خوای شروع کنی(مربی گری)نمی تونی پیشنهادشون رو رد کنی. »

به او پاسخ می دهم:

«مدیر چی دارید می گید؟به من قولِ تیم جوانان رو داده بودید،حالا میاید به من می گید چیکار باید بکنم؟من مایل به کار کردن به عنوان کمک مربی نیستم. »

اما او پافشاری می کند:

«نه،گوش کن چی می گم،تو به کسب تجربه نیاز داری.اینو بهت توصیه میکنم. »

 

بعد از دو روز پرینتی باز با من تماس می گیرد.به این فکر می کنم که برای اینکه دیگر از پافشاری دست بردارد پول بالایی را طلب کنم.

اما او در مقابل این درخواستِ من(دستمزد بالا)اینگونه پاسخ می دهد:

«مشکلی نیست،سرِ یک مبلغ مناسب توافق می کنیم. »

از این لحظه شروع می کنم به طور جدی فکر کردن به پیشنهاد آنها،چونکه واقعاً من را می خواهند و حضور من برای آنها واقعاً اهمیت بالایی دارد.

در پایانِ تماس پرینتی من را متقاعد می کند که خودم شخصاً با دِ کانیو صحبت کنم.

حضور داشتنِ ونترونه در تیم خیلی در پذیرفتن این پیشنهاد نقش داشت.

در اولین رویارویی با دِ کانیو خیلی سریع یک مسئله را روشن می کنم:

«ببین جیجی،می خوام باهات روراست باشم،نهایت تلاشم رو برای کمک بهت خواهم کرد اما بدون که هدف اصلی من این هست که خودم سرمربی بشم،بنابراین اگر فرصتش پیش بیاد از دستش نخواهم داد. »

رفتن من به سیه نا همزمان می شود با شروع زندگی مشترک من و الیزابتا.رابطه ی ما خیلی محکم تر شده است و ماه ها است که با هم هستیم.

زمانی که در حال آماده شدن برای رفتن به سیه نا هستم او(الیزابتا)به من می گوید:

«من اینجا کاری ندارم،دوست دارم همراهت باشم،تغییری به زندگیم بدم و کنارِ تو باشم...شاید هم اونجا یه کاری برای من جفت و جور بشه. »

من هم خیلی دوست دارم در اولین تجربه ی مربی گری الیزابتا را در کنار خود داشته باشم.بنابراین با هم حرکت می کنیم.

ونترونه خیلی در کار خود سخت گیر است،تمرینات بدنسازی او نقش تعیین کننده ای در موفقیت های یوونتوس داشتند.در سیه نا به بازیکنان میگم که به او اطمینان داشته باشن و مطمئن باشند که نتیجه ی این تمرینات سخت را خواهند دید.

هدف سیه نا ماندن در سری آ است.فصل با جام حذفی آغاز می شود:در دو بازی اول پیروز می شویم اما در بازی سوم در برابر آتالانتا در خانه ی آنها شکست می خوریم.

بعد از بازی من و ونترونه و مربی دروازبان ها،فرانچسکو آنلینو،باهم به رستورانی می رویم.ناگهان مدیر و چندتا از همکارانِ او وارد رستوران می شوند.یکی از همکاران او به میز ما نزدیک می شود و شروع می کند به فریاد کشیدن علیه دِ کانیو،بازیکنان و متدهای تمرینی.ما از عملکرد دِ کانیو دفاع می کنیم:

«چه خبره؟هنوز یک ماهه که کار رو شروع کردیم.تمرینات فیزیکی خیلی سختی داشتیم،برای دیدن نتایج باید صبر کنیم. »

پیش می رویم،اما در این میان کنترل بعضی مسائل خیلی سخت بود.به هر حال موفق می شویم تیم را در سری آ نگه داریم.این امر دو هفته مانده به پایانِ لیگ قطعی می شود(بقا در سری آ).بازی ای که در آن از بقا مطمئن می شویم(از نظر ریاضی) بازیِ یوونتوس-سیه نا است.

پیش از بازی فشار زیادی روی ما قرار دارد،یوونتوسِ کاپلو به دنبال جمع آوری امتیاز برای قهرمانی است و ما به دنبال جمع آوری امتیاز برای سقوط نکردن.مصمم وارد زمین می شویم اما بعد از فقط 10 دقیقه با 3 گل از حریف عقب افتاده ایم.اعتراض های هواداران شروع می شود و علیه همه شعار می دهند.در طولِ دوران بازیگریِ خود ندیده بودم که حتی علیه کمک مربی و مربی بدنساز شعار بدهند!نتیجه بازی تغییری نمی کند و بردِ رجینا در برابر مسینا ما را از سقوط نجات می دهد.نیمی از ورزشگاه در حال جشن گرفتن هستن و نیمی دیگر سوت هایی اعتراض آمیز.

بعد از این بازی و با اختلافاتی که پیش آمده،مدیریت قرارداد مربی را تمدید نمی کند و پرینتی من را هم در حالت معلق می گذارد تا تصمیم نهایی گرفته شود.در نهایت تصمیم خود را به من اعلام می کند:

«ببخشید آنتونیو،آزادی. »

چمدان های خود را می بندم و به تورین بازمی گردم.یک تابستان دیگر با حوادثی نامعلوم آغاز می شود.برای پایین آوردن فشارهایی که از نظر کاری روی من است زمان بیشتری را با الیزابتا می گذرانم.او تنها فردی است که می تواند به من آرامش بدهد.

یک روز با او(الیزابتا)در Ikea هستم که تلفن همراهم به صدا در می آید.شماره ی تلفن را نمی شناسم.جواب می دهم و متوجه می شوم که پشت گوشی اِرمانو پیه رونی،مدیر ورزشیِ آرتسو هست.

به من توضیح می دهد که 2 روز تا شروع تمرینات پیش فصل مانده است و هنوز تصمیم نگرفته اند چه کسی را مربی تیم کنند.

«آقای کونته،ما یک دوست مشترک داریم.لوکا پتراکی شما را به من پیشنهاد کرده است...لوکا به من گفت که باید یک مربی جوان رو به تیم بیارم و شمارو پیشنهاد داد.من به دوستانم اطمینان دارم و به همین جهت مشتاقم با شما دیداری داشته باشم. »

لوکا!دوست قدیمیِ من در لچه!

تابستانِ کالچوپولی و قهرمانیِ ایتالیا در جام جهانی است.تابستانی که در آن رابطه ی من و الیزابتا کمی خراب می شود.همراه دوستان به تعطیلات می رویم.هر روز باهم دعوا می کنیم،تقریباً همیشه به خاطرِ چیزهای بی ارزش.زمانی که به ایتالیا برمی گردیم الیزابتا از می خواهد که:

«یه کمی بهم وقت بده تا به زندگیم یه سروسامونی بدم،دیگه به تورین برنمی گردم،میرم در رم زندگی می کنم. »

 

مدتی را با اختلاف می گذرانیم اما در نهایت شعله ای که در درون خود داریم بازهم شعله ور می شود و تصمیم می گیریم باهم بمانیم،صمیمی تر از همیشه.

در این میان آرتسو فصل را باید با 6 امتیاز منفی آغاز کند.اما این برای من اهمیت چندانی ندارد،من یک فرصت دارم که باید نهایت استفاده را از آن ببرم.چیزِ متداولی نیست که سکان هدایت یک تیم را به یک تازه کار بدهند.

قرارداد را امضا می کنم و خیلی سریع به مرکز تمرینی می روم.تقریباً هیچ بازیکنی را نمی شناسم.بازیکنان زیادی از تیم رفته اند،بازیکنانی که با آنها تیم نتایج خوبی گرفته بود.

مدیر مانچینی آدمِ بشاشی است.یکبار درحالی که در تمرینات کنار من ایستاده متوجه ناراحتی من از وضعیت نقل و انتقالات تیم می شود و می گوید:

«نگران نباش،خیلی زود ترتیب تیم رو می دیم. »

 

فعالیت تیم در نقل و انتقالات شروع می شود،بازیکنانی که می روند بیشتر از بازیکنانی هستند که به تیم اضافه می شوند...با این حال فضای خوبی در تیم حاکم است و موفق می شویم تیم را درست کنیم.

کارِ خود را از جام حذفی آغاز می کنیم و موفق می شویم 3 مرحله ی اول را با موفقیت پشت سر بگذاریم.هدف اصلی تیم در این فصل سقوط نکردن است.باید با 6 امتیاز منفی لیگی را آغاز کنیم که در آن تیم هایی مانند یوونتوس،ناپولی و جنوا حضور دارند.

در پنج بازیِ اولِ خود نتیجه:4 تساوی و 1 باخت!1 گلِ زده و 2 گلِ خورده!در هفته ی ششم باید با جنوا روبرو بشویم؛با 3 گل بازی را می بازیم.بعد از بازی به مربیِ آنها،گاسپرینی،تبریک می گویم،چون واقعاً به ما درس فوتبال دادند.به صورت زنده با یک شبکه ی تلویزیونی درباره ی این بازی صحبت می کنم،به من آمار و ارقامی که تاکنون داشته ایم را متذکر می شوند اما من موافق نقد آنها نیستم:

«ببینید،من به خوبی از نتایجی که کسب کردیم آگاهم،اما فراموش نکنید که ما در این 6 بازی 3 پنالتی رو خراب کردیم. »

اگر آن پنالتی ها را گل کرده بودیم مطمئناً جایگاه بهتری در جدول داشتیم.

ادامه می دهم:

«امروز هیچی برای گفتن به بازیکنانم ندارم،به جنوا نگاه می کنم،سپس به خودمون نگاه می کنم و یک فاصله ی بسیار زیاد رو می بینم. »

پیه رونی از اظهارات من ناراحت می شود،اولین اختلاف ها به وجود می آیند.روز بعد برای توجیه کار خود در ترنسفر سعی در متقاعد کردن من دارد که تیم قوی است.

برای 3 بازی دیگر روی نیمکت هستم،تا بازی ای که برابر چزنا شکست خوردیم.به جای من مائوریتسو ساری با استقبالی بسیار باشکوه می آید.

از این موضوع آگاه هستم که اشتباهاتی را مرتکب شده ام،اما همچنین بسیار عصبانی هستم؛من را وسط یک دریایِ پر از مشکل انداختند،کسب کردن امتیاز با تیمی ضعیف و با 6 امتیاز منفی.اما الیزابتا از این موضوع عصبانی تر است و برعکس من باید او را تسکین بدهم!

ناراحت و عصبانی به تورین برمی گردیم،اما برای مدت زیادی آنجا نمی مانیم.در آرتسو من بهای بی تجربگی خود را دادم؟بله،اما بهتر خواهم شد.فاصله ای که من را از بهترین ها متمایز می کند را پُر خواهم کرد.قوی تر باز خواهم گشت.من همیشه چنین واکنشی در برابرِ شکست ها داشته ام.دوره ی مربیگری(کلاس) که گذراندم خوب بود اما کافی نیست.چیزی که من در ذهنم دارم یک نوع"سفر برای پیدا کردن سیستم بازی"است.همراه با الیزابتا به هلند می رویم،مانندِ ساکی می روم چندتا از تمرینات آژاکس را مشاهده کنم،همچنین برای بررسی متدهای فن خال(آن زمان مربیِ AZ) از نزدیک،یک استادِ فوتبال.

به مرکزِ تمرینی AZ می رویم و خوشبختانه تمرینات در درب های بسته انجام نمی شود.

چشم از روی فن خال بر نمی دارم،حتی زمانی که میان تمرینات به ساعت خود نگاه می کند.پس از پایان تمرینات تصمیم می گیرم که پیش او بروم و خودم را به او معرفی بکنم،اما خجالت مانعِ من می شود.

روز بعد دوباره برای مشاهده ی تمرینات می آییم،اما اینبار پشت درب های بسته انجام می شود.

به الیزابتا می گویم که جایی برای ورود پیدا می کنیم و با خونسردی وارد خواهیم شد.

بعد از دقایقی کسی از پشت به شانه ی من میزند،نمی چرخم.

«یه چند دقیقه دیگه صبر کن الیزابتا،5 دقیقه ی دیگه میریم،قسم می خورم! »

بازهم به شانه ی من می زند،احساس می کنم که ضربه ی دست قوی تر از آن است که مالِ الیزابتا باشد.

«صبر کن الیزابتا... »

«Excuse me, Sir…»

می چرخم و پشت سرِ خود یک مرد قوی هیکل را می بینم که از نگهبانان باشگاه است.

«Are you spying Mister Van Gaal? You can’t stay here.»

دقیقاً در همین لحظه تصمیم می گیرم باید زبان انگلیسی یاد بگیرم.

سعی می کنم به هرطریقی که می توانم منظور خود را برسانم:

"I’m not spy…"

"من جاسوس نیستم"(مترجم:اینجا به ایتالیایی میگه)

"player, old player"

با کمک حرکات دست سعی می کنم منظور خود را برسانم و در آخر می گویم"یوونتوس!"،اما او هیچ واکنشی نشان نمی دهد.

ادامه می دهم:

«من می خواهم ببینم...تمرینات...فن خال. »

الیزابتا با دیدن من غرق در خنده می شود.

در نهایت نگهبان به من می گوید:

«I know who you are but you can’t stay here»

در پایان از من امضا می گیرد و راهی جز ترک آنجا نداریم.

به تورین بازمیگردیم.برای یاد گرفتن چیزهایی جدید به تمرینات تیم های استانی می روم.چیزهایی یاد می گیرم که آنها را برای آینده پیش خود نگاه می دارم.

در این بین،آرتسو در وضعیت بدی به سر می برد.با سقوط فاصله ای ندارد.

گوشیِ من به صدا در می آید:

«الو،آنتونیو؟»

صدای او برایم ناشناس است.

«بله،شما؟»

«پیه رونی هستم،چطوری؟»

به طور ناخودآگاه می خوام هر چی که درباره او فکر می کنم را به زبان بیاورم،اما سعی می کنم اینبار با سیاست رفتار کنم:

«خوبم،ممنون. »

«رئیس خواستارِ بازگشتِ تو هست... »

بعد از آخرین باخت،ساری اخراج می شود و همه معتقدند که آرتسو سقوط خواهد کرد.اما من تبدیل غیرممکن به ممکن را خیلی دوست دارم.مشکلات شخصی ای که با برخی افراد دارم را کنار می گذارم و می پذیرم برگردم.

واقعاً چیزی برای از دست دادن نداریم،برای همین تصمیم می گیرم که به یک بازی کاملاً تهاجمی روی بیاوریم.دقیقاً همینجاست که 4-2-4 خود را به کار می گیرم.

در بازی های ابتدایی نوسانِ زیادی در نتایج کسب شده وجود دارند و تداوم لازم را نداریم.

پیه رونی بازهم شروع به غر زدن می کند،در تمام هفته از صورتِ او این بیان می شود که اگر اون جای من بود اینطور کار نمی کرد...

اما دیگر صبر خود را از دست می دهم و یک روز تصمیم می گیرم پیشِ مدیریت بروم.

«چی شده آنتونیو؟»

«دو تا مسئله وجود داره:یا از این لحظه فقط من تصمیم می گیرم یا همین امروز از اینجا می رم... »

«نه،نه،ببین،تو تصمیم می گیری.اصلاً نگران نباش... »

 

نتایج خوب خود را شروع می کنیم:7 بازی،5 برد،1 مساوی و تنها یک باخت آنهم در مقابلِ یوونتوس.

یوونتوس ما را می برد و از نظر ریاضی صعود خود به سری آ را قطعی می کند.در پایان این بازی پیشِ دشام می روم و به او تبریک می گویم.قبل از شروع بازی برای اینکه تعبیرات اشتباهی پیش نیاد برای عرض سلام پیش هیچکس نمی روم.

به آخرین هفته ی لیگ می رسیم؛برعکس تمام پیش بینی ها ما هنوز شانس ماندن را داریم.ما در ترویزو بازی می کنیم و اسپتسیا در تورین در برابرِ یوونتوس.اگر ما ببریم و یوونتوس نبازد می توانیم به playout برسیم.

اما چیزی باورنکردنی اتفاق میوفتد:یوونتوسی که در تمام لیگ فقط 4 بازی را باخته بود،بعد از اطمینان از صعود از شدت خود می کاهد و در خانه 3-2 می بازد و برد 3-1 ما بی اثر می شود.آرتسو سقوط می کند و اسپتسیا و ورونا به playout می روند.

بعد از بازی خیلی عصبانی هستم،حتی شادی هواداران یوونتوسیِ حاضر در ورزشگاه از خشم من نمی کاهد.من زمانی که هدایت تیمی را بر عهده می گیرم به اولین هوادار آن تبدیل می شوم و روی احساسات شخصیِ خود پا می گذارم.واقعاً ناراحتی بسیار زیادی به خاطر سقوط دارم.

و اینطور اولین فصل مربی گریِ من به پایان می رسد،فصلی که در آن هرچیزی را تجربه کردم؛از تمرین دادنِ تیمی ناکامل تا امتیاز منفی،اخراج،بازگشت و....در اولین تجربه ی مربیگریم واقعاً همه چیز اتفاق افتاد!


  • AAG, juve's fan, Principino و 9 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#11
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش دهم

 

 

 

 

ویتوریا

 

 

 

 

هرچند که نتوانستیم از سقوط فرار کنیم مدیریت مایل به ادامه دادن با من است اما من نمی پذیرم و با آگاهی از این موضوع که می توانم هنوز بهتر کار کنم آرتسو را ترک می کنم.

من فوتبالیست خوبی بودم اما یک ستاره نبودم؛این شخصیت،عزم و اراده،تلاش روزانه برای بهتر شدن،استقامت و شوق من بود که به من کمک کرد که به فراتر از حد خود برسم.صادقانه می گویم که فراتر از این حد نمی توانستم برسم،اما اکنون در مورد مربی گری اوضاع فرق می کند و بیش از هر زمان دیگری خوشبین هستم که می توانم یک مربی فوق العاده بشوم.

متاسفانه جز خود من هیچکس دیگر متوجه توانایی من نیست.تابستان با سرعت در حال سپری شدن و یکبارِ دیگر نیز خود را خارج از بازی می بینم.

در پایان آن سالِ 2007 حالِ بدِ من با یک رویدادِ فراموش نشدنی عوض می شود:در 9 نوامبر دخترم ویتوریا متولد می شود.بزرگترین خوشحالیِ زندگیِ من و الیزابتا،نشانه ای از عشقِ ما و تغییری اساسی در هویتِ من.حتی اکنون نیز زمانی که به آن روز فکر می کنم چشمانم اشکی می شود،نمی توان حدِ خوشحالی و خوشبختی من را وصف کرد.

ویتوریا 9 نوامبر به دنیا می آید.برای زایمان بیمارستان ساعت 8 را برای الیزابتا مشخص کرده است.الیزابتا ساعت زنگ دار را روی ساعتِ 7 تنظیم می کند.همه چیز را آماده کرده ایم و تنها کافی است که پس از بیدار شدن مسواک بزنیم و به بیمارستان برویم.بعد با خودمان فکر می کنیم که چه کسی می تواند بخوابد؟!اما به شکل عجیبی خواب می مانیم!روز قبل به حدی استرس داشتیم که ساعت زنگ دار را در داخل کیک پخته بودیم!

در ساعت 8:20 تلفن به صدا در می آید.الیزابتا گوشی را بر می دارد،پشتِ تلفن مسئول زایمان او است:

«خانوم چیکار می کنید؟!هنوز تو خونه هستین؟!ما منتظرِ شما هستیم! »

با نهایت سرعت خودمان را آماده می کنیم و با ماشین راه میوفتیم.

چراغ قرمز را رد می کنم،صدای یک سوتِ بسیار آشنا را می شنوم،اما هیچ داوری در این اطراف نیست!بلکه یک مامور راهنمایی و رانندگی!

سعی می کنم به او توضیح بدهم:

«همسرم بارداره،داریم به بیمارستان می ریم،ازتون عذر می خوام. »

او با نهایت احترام و مهربانی پاسخ می دهد:

«مواظب باشید،خودتون رو در معرض خطر قرار ندین. »

زمانی که به بیمارستان می رسیم سعی می کنم ماشین را جلوی بیمارستان پارک کنم اما جایی برای پارک کردن نیست.

«الیزابتا،تو پیاده شو و کم کم برو،منم ماشینو پارک می کنم و خودمو بهت می رسونم. »

او راه میوفتد اما من زمانی به او می رسم که او دیگر در بخشِ زایمان است.مادر او هم می رسد و باهم در انتظار هستیم.

بعد از یک ساعت یک پرستار با یک لباس سبز دیده می شود،او ویتوریا را در دستانِ خود دارد.زمانی که آن لحظه را به یاد می آورم دقیقاً همان احساسی را دارم که آن موقع داشتم.

فقط در یک لحظه آن دختر کوچولو برترین عشق را در من برمی انگیزد،یک عشقِ بی همتا،عشقی متفاوت از آن عشقی که برای هسرت داری،یا برای پدر و مادر و برادرانت.

ویتوریا روز به روز من را تغییر می دهد،گوشه های ناصاف شخصیت من را صاف می کند.من را صبورتر می کند،چیزی که تقریباً هیچگاه نبودم.به لطفِ او به زوایایی از شخصیتِ خود پی می برم که فکر نمی کردم داشته باشم.ویژگی هایی که فقط او موفق به برانگیختنِ آنها می شود.

رابطه ی فوق العاده ای با ویتوریا دارم و سعی می کنم مسیر تربیتی ای را به او بدهم که بتواند از پس مشکلات زندگی بر بیاید.پدرم همیشه به من می گوید:"نهال را تا زمانی که نهال است صاف کن"،یعنی با جدیت تربیت کن،زیرا بعداً شاید دیر شود.

زمانی که به خانه برمیگردم او همیشه منتظر من است.زمانی که من را «papy» صدا می کند از خود بی خود می شوم.من را در آغوش می گیرد،با تمام قدرت می فشارد حتی تا مرحله ای که کمی درد احساس کنم:

«عشقم اینقدر محکم نه! »

و او با لبخندی بسیار مهربان:

«ببخشید پاپا،اما من تورو خیلی دوست دارم. »

قبل از خوابیدن همیشه از من می خواهد که 10 دقیقه کنار او بمانم و با او صحبت و بازی کنم.روی تختِ ما دراز می کشد و زمانی که خوابش می گیرد شب بخیر می گوید و به اتاق خوابِ خود می رود.از 4 ماهگی تنها می خوابد و هیچگاه در این باره مشکلی نداشته است.

اگر چند روز به خاطر کارم نتوانم او را ببینم خیلی رنج می کشم،دلم برای او تنگ می شود.یک دختر تو را تغییر می دهد،تو را کامل می کند،باعث رشدِ شخصیتی در تو می شود.یاد می گیری کمتر مغرور و خودخواه باشی.الیزابتا او را همیشه به استادیوم می آورد.اولین دفعه ای که او را به استادیوم آورد 3 ماهه بود و اکنون فقط یک تبِ 40 درجه می تواند مانع او شود که به تماشای بازی ها نیاید.

یک کاری هست که همیشه وقتی وارد زمین می شوم انجام می دهم:به سمتِ جایی که الیزابتا و ویتوریا نشسته اند می چرخم و برای آن ها یک بوس می فرستم.

قبل از بازی ها باید حتماً با آنها صحبت کنم،با الیزابتا تماس می گیرم و بعد با ویتوریا صحبت می کنم.

«پاپا تو هتل هستی؟دیگه داری آماده میشی نه؟موفق باشی پاپا! »

زمانی که صدای او را می شنوم آرامش پیدا می کنم،استرسی که قبل از بازی دارم ناپدید می شود.این تماس بسیار حیاتی است.

به محض اینکه ویتوریا متولد می شود به نظر می آید که موتور زندگیِ من روشن می شود.تنها کمی بعد از تولد او از ویچنتسا با من تماس می گیرند،تیمی که اوضاع خوبی ندارد.به توافق نمی رسیم.تیم رَوِنا نیز تماس می گیرد اما خیلی در هدف خود جدی نیست.یک روز صبح ماسیمو رستلی که در حال پایان بردن دورانِ بازیگری خود در سورنتینو هست با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،چطوری؟با مدیر اینجا هستم،از من خواسته بود مربی ای رو بهش توصیه کنم چونکه ما باید مربیمون رو تغییر بدیم،میدونی،سبکِ بازیِ تیمت آرتسو من رو تحت تاثیر قرار داد.من با چندتا فوتبالیست صحبت کردم،همشون به نیکی از تو صحبت کردن...خلاصه اینکه،خیلی خوشحال می شم اگر بیای اینجا. »

کمی شک و تردید دارم،سورنتینو در سری C1 بازی می کند،دوست ندارم در لیگی پایین تر مربی گری کنم.

اما رستلی به پافشاریِ خود ادامه می دهد:

«بیا آنتونیو!هفته ی دیگه برابر یووه استابیا بازی می کنیم.بیا تمرینات و بازی رو ببین... »

در نهایت او من را متقاعد می کند.

«باشه ماسیمو،با برادرم دانیله میام یه سری میزنم. »

من و برادرم عازم می شویم.زمانی که می رسیم از مدیریت باشگاه برای استقبال از ما به فرودگاه می آیند.محل سکونت ما در یک هتل فوق العاده خواهد بود.

من را برای دیدن محل تمرینات می برند،یک مکان زیبا که در آن هم تیم اول تمرین می کند و هم تیم جوانان.سپس به دیدن بازی با یووه استابیا می رویم.

زمانی که به هتل برمیگردم صحبت های جدی برای بستن قرارداد با من آغاز می شود.به هر طریقی سعی در قانع کردن من دارند،اما من کمی مردد هستم؛به نظرم تیم قوی هست،من هم خیلی دوست دارم مربیگری کنم،اما بعد زمانی که کمی از هیجانِ اولیه ام کم شده است تصمیم می گیرم این پیشنهاد را رد کنم.

کمی قبل از ملاقات با مدیریت،درباره این موضوع با برادرم صحبت می کنم:

«دانیله،من خیلی مایل به پذیرفتن این پیشنهاد نیستم. »

او به من نگاه می کند و موافق است.

زمانی که در حال بستن وسایل خود برای بازگشت هستم با خودم کمی افسوس می خورم،زیرا اینجا یک مکان فوق العاده هست.

در ماهِ دسامبر یک سری به تمرینات آتالانتا می زنم و در همان روز نیز به دیدن بازیِ آلبینولفه-ترویزو می روم.در جایگاه تماشاچیان با جورجو پرینتی،مدیر سابق من در سیه نا،که در این زمان در باری مدیریت می کند روبرو می شوم.با او احوال پرسی می کنم و به او پیشنهاد می کنم:

«میدونم که باری اوضاع خیلی خوبی نداره،اگه یه وختی خواستی مربیتون رو عوض کنی یادِ ماهم باش! »

او پاسخ می دهد:

«آنتونیو،اما تو اهل لچه هستی،چطور می تونم تویی که اهل لچه هستی رو به باری بیارم؟فراموشش کن،با تمام علاقه ای که بهت دارم اما این کار برام غیرممکنه. »

باشه!دیگر همه این را می دانند که میان لچه و باری چه رقابتی وجود دارد،اما این چنین تفکرات ابلهانه ای را درک نمی کنم،ما حرفه ای هستیم،چه اهمیتی دارد محلی که تو در آن متولد شده ای؟خوشم بیاید یا نه باید بپذیرم.

در 22 دسامبر با الیزابتا و ویتوریا به سمت لچه حرکت می کنیم.در میانِ راه با یکی از دوستانم تماس می گیرم تا برایم بلیط بازیِ باری-لچه را فراهم کند.بعد از مدت کوتاهی او با من تماس می گیرد و می گوید که بلیط ها آماده هستند.اما در مسیر با ترافیک وحشتناکی روبرو می شویم،الیزابتا به من می گوید:

«حتی اگر آخرین دقیقه ی بازی برسیم میری بازی رو می بینی،اصلاً نگران نباش،ما تو ماشین منتظرتیم. »

یک زنِ نمونه،فوق العاده برای ویژگی های شخصیتیِ من.

اما این ترافیک اجازه نداد به بازی برسیم و از طریق رادیو می فهمم که لچه با 4 گل باری را برده است.

روز بعد پرینتی با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،ما اینجا در وضعیت خوبی نیستیم،داریم گزینه های مختلفی رو بررسی می کنیم،هنوز نمیدونم چی پیش خواهد اومد اما من دارم به تو به عنوان یکی از گزینه ها فکر می کنم.هنوزم مایل هستی؟»

پاسخ می دهم:

«بله جورجو»

و او:

«خب،بهت زنگ میزنم و خبرت میدم. »

چند ساعتی می گذرد و تلفن بازهم به صدا در می آید:

«ببین آنتونیو،مدیر خیلی مایل به تغییر مربی نیست،و می خواد ماتراتزی رو نگه داره،اما من معتقدم که باید مربی رو عوض کنیم و دارم شدیداً روی تو پافشاری می کنم.برای من اینکه اهل لچه هستی و این حرفا اهمیتی نداره... »

تعطیلات سال نو سپری می شود و ماتراتزی زمانی که برمی گردد استعفا می دهد!پرینتی فوراً با من تماس می گیرد:

«هنوز تو لچه پیشِ پدر و مادرت هستی؟»

پاسخ می دهم:

«خب آره،چطور مگه؟»

و او:

«ساعت 13 همدیگه رو در Polignano می بینیم... »

قرار را در هتلِ یکی از دوستانِ وینچنتسو ماتارسه(مدیر باری) می گذارد.

«چه اتفاقی داره میوفته؟مگه ماتراتزی رو نگه نداشتین؟»

و او:

«آره همینطوره،اما استعفا داد،و ماهم به فکر تو افتادیم... »

خیلی زودتر برای رفتن به محل قرار راه می اُفتم.

هتل در یکی از زیباترین ساحل ها واقع شده است.پیشِ پرینتی و ماتارسه می روم و شروع به صحبت کردن می کنیم.

به آنها توضیح می دهم مدلِ بازیِ من چگونه است:سرعت و بازیِ زیبا.

ماتارسه از وضعیت تیم در جدول بسیار ناراحت است و فشار هواداران را روی خود احساس می کند.با دقت به صحبت های من گوش می دهد.با توضیحاتی که درباره ی سبکِ بازی خود به او می دهم او بیش از پیش علاقه مند به جذب من می شود.

می گوید:

«خب،آقای کونته،من که موافقم... »

برای 6 ماه قرارداد امضا می کنم.

خیلی سریع می گویم:

«من قرارداد طولانی نمی بندم،می خوام که در پایان فصل با دستی باز بتونید عملکرد من رو بررسی کنید... »

علی رغم صحبت هایی که در مورد باری و لچه وجود دارد هواداران به خوبی از من استقبال می کنند،بخش زیادی از هواداران معتقدند که:

«برای ما اهمیتی نداره از کجا هستی،فقط کافیه که مارو از سقوط به سری C نجات بدی... »

شروع کارم در بازی خانگی در برابر کیه وو هست.فقط 324 هوادار در ورزشگاه حاضر هستند.به راحتی صدای من و مربی کیه وو قابل شنیدن است.آنها تیم خوبی را در اختیار دارند،به تازگی از سری آ سقوط کرده اند و می خواهند باز به آنجا برگردند.بعد از 8 دقیقه با 2 گل از آنها پیش میوفتیم،اما آنها 3 گل به ما میزنند.به سمت نیمکت میچرخم و از وضعیت بد تیم اعتراض می کنم،فیزیوتراپِ تیم پیش من می آید و از من می خواهد که آرام و صبور باشم و به تیم فرصت بدهم.

بعد از این بازی کم کم اوضاع رو به خوب شدن می رود و تیم شروع به درک و اجرای خواسته های من می کند.

حتی ذهنیت نیز تغییر می کند:عزم و اراده و آگاهی از اینکه قوی هستیم بر ترسی که وجود دارد غلبه می کند،و می دانیم که می توانیم از سقوط فرار کنیم.بازیکنانم تمام تلاشِ خود را انجام می دهند.گوش به فرمانِ من هستند،به حدی که اگر به آنها می گفتم که بروید بالای یک برج و از بالای آن بپرید این کار را می کردند!

در فصل بهار امتیازات ارزشمندی را همراه با یک بازیِ زیبا،که هواداران را به وجد می آورد،به دست می آوریم.

17 می 2008 زمان بازی برگشت در مقابل لچه هست(در خانه لچه)،روز قبل از بازی استرس زیادی روی تیم هست.ماریانو دوندا هافبکِ مهم ما از بازی محروم است،همچنین وینچنتسو سنتورووُ مهاجم ثابتِ ما به دلیل مصدومیت در این بازی حضور نخواهد داشت.مجبور می شوم آندره آ ماسیه لو که یک مدافع است را در خط هافبک بگذارم.با وجود تمام مشکلات موجود نمی توانیم بهانه ای داشته باشیم،در بازیِ رفت لچه در خانه ی خودِ باری با 4 گل برنده شده بود،همان بازی ای که من به دلیل ترافیک نتوانستم برای دیدن آن بروم.جای زخم آن شکست هنوز باز است و باید بدون هیچ بهانه و عذری به مصاف لچه برویم.

قبل از دیدار با لچه ماتارسه با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،میدونم که تو اهل لچه هستی اما این برای من مهم نیست،من می خوام این بازی رو ببرم... »

در حالی که از این صحبت او بسیار ناراحت شده ام پاسخ می دهم:

«رئیس،این حرف ها یه توهین به شعورِ منه،من مربی هستم و هدف من برای هر بازی فقط پیروزی هست.نصفِ تیم رو ندارم اما اینم مهم نیست،نامِ تیمی که جلوی ما قرار می گیره هم مهم نیست. »

خیلی عصبانی هستم،من همیشه هوادار تیمی می شوم که مربیِ آن هستم و مسائلِ دیگر را کنار می گذارم.

در روز پنجشنبه پشت درب های بسته تمرین می کنیم،اما بعدش درب ها را باز می کنند چونکه 300 هوادار پافشاری برای ورود دارند،تقریباً تعداد آنها به همان اندازه ی تعداد تماشاگرانی است که در بازیِ اولِ من به عنوان مربیِ باری حضور داشتند.اما اکنون میانگین تعدادِ تماشاگران در ورزشگاهِ ما بین 15 تا 20 هزار نفر است.

نهایتاً روز بازی فرار می رسد.لچه برای صعود به سری آ بازی می کند و ما فقط برای غرور.ورزشگاه کاملاً پُر است.فقط 5 هزار هوادارِ باری در مقابل 30 هزار هوادارِ لچه.زمانی که وارد زمین می شویم صورتِ نگرانِ بازیکنان خود را می بینم و سعی می کنم آنها را آرام کنم.

در 5 دقیقه(از دقیقه 53 تا دقیقه ی 57) 2 گل به لچه می زنیم وهوادارانِ ما در میان صدای کر کننده ی هواداران لچه غرق در شادی می شوند.در حالی که 5 دقیقه به پایان بازی مانده است لچه یکی از گل ها را جبران می کند اما این کافی نیست و ما بازی را می بریم.همه در شادیِ این پیروزی هستیم،ما و هواداران.

تاثیر این باخت برای لچه خیلی زیاد است و مانع از این می شود که لچه بتواند به طور مستقیم به سری آ صعود کند.اما در نهایت لچه در بازی های playoff موفق می شود با شایستگی تمام به سری آ صعود کند.

بعد از این بازی رفتارِ هوادارانِ لچه با من بدتر می شود.تا جایی که در حالی که من و خانواده ام در ساحل برای تعطیلات هستیم قصد سوء قصد به ما را دارند.

من،الیزابتا و ویتوریا،و پدر و مادرم و تعدادی از دوستان در ساحل Salentina هستیم،تا اینکه یک گروه از ارازل و اوباش به ما نزدیک می شوند و شروع می کنند به ناسزا گفتن به من:

«حرومزاده!میای تو خونه ی خودت میبری! »

یکی دیگر از آنها شدت را بالا تر می برد:

«با یووه هم که اومده بودی گل زدی و شادی کردی،تیکه تیکَت می کنیم! »

این ها افراد متشخصی نیستند که بتوان به آنها جواب داد و تنها مجرمانی هستند که قصد آنها زدنِ من است.می خواهم با آنها درگیر شوم اما می ترسم آسیبی به خانواده ام برسد.وضعیت در حال بدتر شدن است و آنها تهاجمی تر می شوند،افرادی که آنجا هستند وساطت می کنند،چشمانِ وحشت زده ی الیزابتا و ویتوریا را می بینم،دوستانی که آنجا هستند به ما کمک می کنند فرار کنیم اما فقط زمانی که پلیس می رسد نجات پیدا می کنیم.

همه ی اینها فقط به خاطرِ این هست که من مربیِ باری هستم!

فصل را با قرار گرفتن در میانه های جدول به پایان می رسانیم،نتیجه ای که غیرممکن به نظر می رسید.

مدیران از عملکرد من راضی هستند و خودِ من از عملکردم فوق العاده خوشحال.مدیریت قرارداد من را تمدید می کند.من و خانواده ام از بودن در اینجا خوشحالیم.ما یک خانه ی زیبا در کنار دریا داریم.رابطه ی فوق العاده ای میانِ من و ماتارسه و پرینتی وجود دارد و خانواده های ما باهم رفت و آمد دارند.

درست کردنِ تیم با پرینتی واقعاً هیجان انگیزه!زمانی که فصلِ نقل و انتقلات می رسد،او پشتِ یک میز می نشیند و کاغذی را از جیب خود در میاورد و نام بازیکنانی که باید بمانند یا بروند را یادداشت می کند،او نظر من را می پرسد و نظرِ من برای او اهمیت بالایی دارد،او سعی می کند تیم را براساس نیازهای من بسازد.اغلب از من می پرسد:

«اگر نتونستیم این بازیکن رو بگیریم چه کسی رو جاش بگیریم؟»

هدفِ خود را برای فصل بعد مشخص می کنیم:صعود به سری آ.

فضای خوبی بر تیم حاکم است،در 6 ماه با بازی های زیبایی که انجام دادیم قلب هواداران را به دست میاورم و یک مردِ لچه ای به مشهورترین مردِ شهرِ باری تبدیل می شود!باورنکردنی!

در ماهِ اکتبر من دکتر کونته می شوم،من و برادرم جانلوکا،هردو با نمره ای بالا در رشته ی Sports science فارغ التحصیل می شویم.عنوان پایان نامه ام:روانشناسی در مربی گری.بیشتر از 10 سال برای رسیدن به این مدرک تلاش کردم و با تمام وجود آن را می خواستم.من همیشه در تورین درس می خواندم و تابستان ها امتحان می دادم.تلاشِ بسیار زیادی لازم داشت و به هیچ وجه از این تلاش خود پشیمان نیستم،زیرا دانشگاه به من دانشی را داد که اکنون هر روز در کارِ خود از آن بهره می برم.


  • juve's fan, Juventus FC, Principino و 9 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#12
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش یازدهم

 

 

شروعِ اشتباه

 

 

در آن فصل 2008/09 باریِ من با سبک بازیِ خود ستایش همه را برانگیخته است.

در ماهِ مارچ 2009 آلسیو سکو،با من تماس می گیرد:

«سلام،خوبی؟»

«بله،تو چطوری؟چه خبره در تورین؟»

«متاسفانه اوضاع خوبی نیست.موفق نمیشیم بحران رو پشت سر بزاریم. »

«می فهمم،آسون نیست. »

«ببین،من و رنتسو کاستانینی،رئیسِ استعدادیاب های ما،می خوایم ملاقاتی با تو داشته باشیم.می تونیم در میلان باهم ملاقات کنیم؟»

پس از قطع تلفن چند لحظه ای با خود به فکر فرو می روم.دارم به یوونتوس نزدیک می شوم اما نمی دانم به چه دلیلی در درون آشفته هستم.

چند روز بعد برای قراری که داشتیم راه میوفتم.زمانی که می رسم آسمان را نگاه می کنم،باران زیادی در حال باریدن است.با برادرم دانیه له برای قرار به هتل می رویم.

بعد از سلام و احوالپرسی زمانِ سوال ها فرا می رسد:

«اگر تو رو مربیِ یووه می کردیم تیمِ تو چطور بازی می کرد؟»

«خب،تا یه حدی با ایده های من آشنا هستید.من دوست دارم تیمم در حمله باشه،با دو بالِ سریع،توانا در نبرد یک به یک،تیمی که یازده نفره در دفاع و حمله شرکت میکنه. »

برای یک ساعت صحبت می کنم.هربار که ایده ی خود را با جزئیات توضیح می دهم هر دو تایید می کنند.

دیدار به پایان می رسد و خیلی دوستانه از هم خداحافظی می کنیم.

از زمانی که بازی کردن را کنار گذاشتم هیچگاه اینقدر به یک بازگشت دوباره به یوونتوس نزدیک نبوده ام،اما سعی می کنم واقع گرا باشم و برحسب حوادث آنالیز کنم.

در روزهای بعد از ملاقات نیز اغلب تلفنی باهم در ارتباط هستیم.در این میان،رسانه ها بیش از هر زمان دیگری از آمدن دیه گو،مهاجم برزیلی،به یوونتوس صحبت می کنند.

زمانی که آلسیو سکو نظر من را در این باره می خواهد به او می گویم:

«در بازیِ تیم من حضور بازیکنی مانند او ضروری نیست.با مهاجم هایی مثل دل پیرو،ترزگه،آمائوری و یاکوئینتا مشکلی نخواهیم داشت. »

او پاسخی نمی دهد.پی می برم که او موافق نیست و برنامه های دیگری دارد.

ادامه می دهم:

«بهتره به جای او بریم دنبال بال های قوی. »

از روبن صحبت می کنیم،از والکات،از بازیکنانی به این تیپ.

در تورین وضعیت بدتر می شود و یوونتوس در نیم فصل دوم وضعیت خوبی ندارد.هواداران همگی معترض هستند.برای آرام کردن هواداران سکو و همکاران خرید دیه گو را اعلام می کنند.

سکو با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،ما دیگه به هر حال دیه گو رو خریدیم. »

«25 میلیون یورو هزینه کردین؟»!

«بله،خیلی گرون بوده برامون،اما همه میگن که بازیکن خیلی خوبیه.تو نگران نباش. »

«بله،اما من در تیمم اون رو به عنوان مهاجم به بازی می گیرم.او رو نزدیکِ یک مهاجم نوک قوی میزارم و او در اطراف اون مهاجم حرکت میکنه.4-2-4 می چینیم یا یه چیزی مثل 1-3-2-4 »

«خوبه،خوبه،خیلی خوبه.تیم بزرگی رو ترتیب خواهیم داد. »

سکو و کاستانینی به من میگویند که برای آمدن من به یوونتوس همه چیز آماده است.

در 18 ماه مه،بعد از 7 بازی بدون پیروزی و حذف از چمپیونز و کوپا ایتالیا،مدیریت رانیری را برکنار می کند.به جای او هم تیمی سابق من چیرو فرارا فراخوانده می شود.مدیریت برای دو بازی پایانی تیم را به یک خودی می سپارد.

زمان تصمیم گیری نهایی در حال رسیدن است.

میلیمتری تا نامیدن من به عنوان مربی فصل بعد یوونتوس فاصله وجود دارد.

باید با ژان کلود بلان ملاقات کنم،او کسی است درباره ی همه چیز تصمیم می گیرد.

قرارملاقات را می گذاریم.

بلان با ادب و احترام در خانه ی خود از من استقبال می کند.

«سکو و کاستانینی گزارش کامل ملاقات هایشان با شما را به من داده اند،اکنون می خوام که خود شما بگین برنامتون چیه. »

پنج ساعت با او صحبت می کنم و ایده های خود را به او توضیح می دهم.

«مهاجم نوک نباید سرِ جاش وایسه،باید مثل همه برگرده.حتی دروازبان هم باید با توپ بازی کنه،درواقع همه چیز از او شروع میشه.من 4-2-4 رو ترجیح می دم،که اما می تونه بر حسب شرایط و کیفیت بازیکنان به 1-3-2-4 یا 3-3-4 هم تبدیل بشه.من کادر فنی خودم رو می خوام و یک مربی بدنساز خیلی خوب. »

زمانی که از آپارتمان او خارج می شوم با خود این احساس را دارم که همه چیز خوب پیش رفته است.

یک ساعت بعد سکو با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،خیلی خوب باهاش صحبت کردی.احساس خیلی خوبی دارم،تو مربی جدید یوونتوس خواهی بود. »

«خوبه آلسیو،باخبرم کن. »

در درون من شادی و هیجان موج می زند،اما تا زمانی که امضایی نشده و رسمی نشده ترجیح می دهم روی باری متمرکز باشم.

در شهر(باری) سروصدا می شود که من کاندید مربی گری یوونتوس هستم.دسته ای از هواداران واکنش خوبی ندارند.

سعی می کنند میان من و هواداران اختلاف ایجاد کنند،اما موفق نمی شوند.

مدت هاست که با باری توافق کرده ایم که زمانی که من پیشنهاد مهمی دریافت کردم می توانم با آزادی تصمیم بگیرم.

سه هفته زودتر به سری آ صعود می کنیم و باری به پایتخت شادی و خوشحالی تبدیل می شود؛جشن مذهبی برای San Nicola همراه می شود با جشن صعود ما.

برای اولین بار از زمانی که مربیگری را شروع کردم هوادارانی را با چشمانی می بینم که برای شادی ای که به آنها هدیه داده ام سپاسگزار هستند.این احساسی هست که هیچگاه برای شما تکراری نمی شود.

روزها می گذرند و در نهایت سکو بازهم تماس می گیرد.اما لحن حرف زدن او این دفعه متفاوت است؛

«ببین آنتونیو،لازمه که ببینمت،باید جدی صحبت کنیم.باید بهم اطمینان بدی. »

سر قرار می روم.احساس خوبی ندارم.احساس می کنم که مشکلی به وجود آمده باشه،اما نمی توانم درک کنم چه دلیلی برای تغییر در تصمیم قبلی می تواند وجود داشته باشد.در باری متوجه می شوند که دارم به تورین می روم.همه برای صعود خوشحال هستند اما می ترسند که دیگر چیزی تا امضای من با یوونتوس نمانده باشد.

به خانه ی آلسیو سکو می روم.زمانی که می رسم می بینم که کاستانینی هم آنجاست.

سکو شروع می کند:

«خب،بهت گفته بودم که ما دیه گو رو خریدیم،دیروز کاستانینی رفته بود فینال جام حذفی آلمان بین وردربرمن و بایرلورکوزن رو ببینه،و دیه گو فوق العاده بود. »

او تمام شاهکارهایی دیه گو در این بازی انجام داده است را برای من تعریف می کند.

من به آنها نگاه می کنم و می گویم:

«خب؟»

«مسئله اینه که دیه گو عادت داره با سیستم 2-1-3-4 بازی کنه،زمانی که از سیستم بازی تو برای او تعریف کردیم خیلی علاقه نشون نداد.ترجیح میده با یه سیستم دیگه بازی کنه. »

زمانی که این صحبت ها را از او می شنوم رفتار خود را فوری تغییر می دهم.خیلی صریح به او می گویم که درباره ی این قضیه چی فکر می کنم:

«شما باید انتخاب خودتون رو بکنید،اما اگر یه بازیکن،هرکسی می خواد باشه،بتونه روی تصمیمات تاثیر بگذاره،احتمالاً توی مسیر اشتباهی هستید.اگر چنین چیزی رخ بده من نمی تونم مربیِ شما باشم،باید یکی دیگه رو انتخاب کنید. »

متحیر هستم اما فراموش نمی کنم که از همان ابتدا که مذاکراتِ ما شروع شد چه احساسی داشتم،یک چیزی مدام من را مجاب می کرد که خودم را گول نزنم.

گفتگوی ما تمام می شود و من از سکو خداحافظی می کنم اما کاستانینی پیشنهاد می کند باهم با ماشین او برویم.در ماشین به صحبت کردن ادامه می دهیم اما استدلال ها تغییری نمی کنند.

مدیریت چند روز بعد چیرو فرارا را به عنوان مربی فصل بعد یوونتوس معرفی می کند.

ماتارسه می داند که مذاکرات با یووه به نتیجه نرسیده است.همچنین می داند که آتالانتا به من پیشنهاد داده است.او با پرینتی تماس می گیرد و از او می خواهد که من را به دفتر مدیریت دعوت کند تا درباره ی ادامه ی حضور من در باری صحبت کنیم.بعد از صعود به سری آ هواداران خواهان ماندن من هستند.

برای صحبت در این مورد من و پرینتی و ماتارسه به هتل Vittoria می رویم.ماتارسه صحبت را شروع می کند و از من تعریف می کند،از من تشکر می کند،چونکه مردم با فوتبال و خانواده ی او آشتی کرده اند.

ماتارسه و پرینتی به من پیشنهاد یک قرارداد دوساله را می دهند.

پاسخ می دهم:

«ببینید،ما قرارداد یک ساله بسته بودیم و این کار نتیجه ی خوبی داشته،بهتره همینطوری ادامه بدیم. »

پرینتی روی یک کاغذ مفاد قرارداد را می نویسد.در این قرارداد یک دستمزد خیلی خوب پیش بینی شده است.هر سه امضا می کنیم.یک کپی از آن را به من می دهند.

«آنتونیو،چند روز دیگه میای دفتر مدیریت و آنجا قرارداد اصلی رو امضا می کنیم. »

خبر تمدید قرارداد خیلی سریع توسط رسانه ها منتشر می شود.همچنین یک کنفرانس خبری هم انجام می دهیم.همان شب با مدیر آتالانتا تماس می گیرم:

«از پیشنهاد شما ممنونم.اما من با باری توافق کردم و نمی تونم بیام. »

به خانه می روم و با الیزابتا جشن می گیرم.او از ماندن در باری خوشحال است،قطعاً از این ناراحت نیست که آنموقع به یووه برنمی گردیم.

برنامه ریزی تعطیلات را می کنیم،اما قبل از رفتن از منشیِ مدیریت می پرسم:

«چه زمانی قرارداد رو امضا می کنیم؟»

او پاسخ می دهد:

«آقا،اگر مدیر جزئیات توافق رو اعلام نکنه من نمی توانم کاری انجام بدم. »

در روزهای بعد هم خبری نمی شود.کمی آزرده می شوم.هنوز قرارداد را امضا نکرده ام و مدام از خودم می پرسم چرا.

زمانی که در نهایت در دفتر ماتارسه ملاقات می کنیم،احساس می کنم که اوضاع فرق کرده است.

به ماتارسه می گویم:

«اگر این بازیکنارو آزاد کنیم... ».

از فرصت داشتن چهار مهاجم صحبت می کنیم...ماتارسه صحبت من را قطع می کند:

«سه تا برات کافی نیستن؟می خوای تو سری آ هم با همین سیستم 4-2-4 بازی کنی؟»

متوجه می شوم که در این لحظه باید به این دیدار پایان بدهم.

«مدیر،بگذریم،امروز روز مناسبی برای صحبت درباره ی خریدها نیست.بهتره که برم.خودم رو میشناسم. »

و از دفتر بیرون می روم.

یک ساعت بعد که آرام شده ام با پرینتی تماس می گیرم:

«جورجو،بهم میگی چه اتفاقی داره میوفته؟»

و او:

«خب...میدونی...بودجه ی کمی داریم...نمیشه... »

شروع به فکر کردن به این می کنم که ادامه کار من روی نیمکت باری آنقدرها هم مسلم نیست.اما نمی توانم دلیل این تغییرات را درک کنم،همه چیز برایم نامفهوم است.

درخواست یک ملاقات با ماتارسه را می کنم.

در این دیدار ماتارسه بعد از چند دقیقه از من می پرسد:

«مایلی توافقی قرارداد رو فسخ کنیم؟»

واقعاً نمی توانم دلیل این تغییرات را درک کنم.می خواهم هرچه سریع تر آن مکان را ترک کنم،اما وظیفه ی خود می دانم که از حقوق مالی همکارانم دفاع کنم.

روز بعد مربی جدید باری اعلام می شود!

بعد از پریدن نیمکت یوونتوس و رد کردن پیشنهاد آتالانتا،در یک نقطه ی سفید و بدون تیم خودم را میابم.باورنکردنی.

یک درس دیگر برای آینده...


  • AAG, juve's fan, Juventus FC و 12 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#13
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش دورازدهم

 

 

 

دست روی زنگ خانه

 

 

چیزی که در حال گذشتن است یک تابستان آشفته است.بارها از خود می پرسم آیا من اشتباهی مرتکب شدم؟چه موقع و کجا؟اما صادقانه می گویم که دلایل کمی برای سرزنش کردن خودم میابم.

باری به هر حال در قلب من مانده است.20 سپتامبر 2009 است و در چهارمین هفته ی لیگ باری با نتیجه 1-4 آتالانتا را شکست می دهد.

دانیه له،برادرم به من می گوید:

«مطمئن باش آنتونیو،تا چند روز دیگه چندتا پیشنهاد خواهد رسید. »

اما اینبار حرف او درست در نمی آید.

روی نمایشگر تلفن یک شماره ی آشنا را می بینم؛او مدیر ورزشی آتالانتا است:

«آنتونیو،رئیس فوراً می خواد تورو ببینه. »

آلساندرو روجری پسر سهام دار اصلی آتالانتا است.پدر او،ایوان،بیشتر از 18 ماه است که در کُما است و به این ترتیب او فقط با 21 سال سن اداره ی باشگاه را به دست گرفته است.

پاسخ می دهم:

«باشه میام»

رئیسِ جوان همراه با خواهر و مدیر ورزشی،در خانه ی زیبای خود منتظر من است.

روجری شروع می کند:

«اینجا اوضاع خوب نیست،بعد از اینکه تابستون اینجا نیومدی ما انتخابهای خودمون رو کردیم،اما نتایج مثبت نبودن. »

مشکلات تیم را ریز به ریز به من می گوید،تیمی که در چهار هفته ی گذشته هنوز امتیازی کسب نکرده است.جزئیاتی را هم مدیر ورزشی می افزاید.

نوبت به من می رسد:

«به عنوان اولین چیز می خوام بهتون بگم که،اگر به توافق رسیدیم،ترجیح میدم فقط برای یک سال امضا کنم.اینطور آزادتر هستم و اینطور برای شماهم بهتره. »

سپس،سبک بازی ای که دارم را به آنها توضیح می دهم و از اینکه چطور فضایی می خواهم بر تیم و روابط ما حاکم باشد صحبت می کنم.

قبل از خارج شدن می گویم:

«ببینید،سه روز دیگه با کاتانیا بازی دارید.من در این شرایط زمان لازم رو ندارم.خوب فکر کنید و یک فرصت دیگه به مربیتون بدید. »

این را برای سخاوتمندی نمی گویم،بلکه واقعاً معتقدم که باید یک فرصت دیگر را به یک همکار بدهند.این به نظر من عادلانه است.

ادامه می دهم:

«با آرامش تصمیم خودتون رو بگیرید.من به خاطر توافقی که در تابستون نداشتیم احساس می کنم بدهی ای به شما دارم.از اینکه اینجا بودم و بهتر شناختمتون خوشحالم. »

پاسخ می دهند:

«باشه آنتونیو،فردا بهت می گیم چه تصمیمی گرفتیم. »

شب به خانه برمی گردم.و مانند همیشه قصد دارم موبایلم را خاموش کنم.این عادتی هست که سالهاست با من همراه است.اما این دفعه غریزه ام به من می گوید که موبایلم را روشن بگذارم.

و همینطور می شود و تماسی با من گرفته می شود؛او مدیر ورزشی آتالانتا است:

«ما میخوایم تو مربیمون باشی،باید سریع این تغییر صورت بگیره.سریع چیزاتو جمع کن و بیا برگامو. »

فوراً با همکارانم تماس می گیرم:ونترونه،آنلینو،برادرم جانلوکا و توما.

همه ی آن ها روز بعد به برگامو میان.باهم در مورد کارهایی که باید سریع انجام بدیم صحبت می کنیم،چونکه بازی بعدی فقط 2 روز دیگر است.

از این تجربه خوشحال هستم،آتالانتا یک مجموعه ی جدی است،یک بخش بزرگ برای جوانان دارن،یک مرکز ورزشی خیلی خوب.همه چیز برای من مهیا است و می توانم با اراده ی خودم همه چیز را کنترل و مدیریت کنم.

متوجه هستم که باید با یک شرایط ویژه روبرو بشوم.من تیمی را در دست گرفته ام که در دو سال گذشته با دل نری خیلی خوب کار کرده بود.اما بعد از رفتن دل نری به سمپدوریا اوضاع تیم آشفته شده است.زمانی که چند سال یک گروه باهم کار می کنند بین آنها رابطه ی ویژه ای شکل می گیرد.حالا اگر با نتایج خوب هم همراه بوده باشه سخت است که بتوان در این تیم تغییرات را تفهیم کرد.تیم عادت کرده با سبک خاصی کار کند و با یک نگاه همدیگر را می فهمند.مربی از بازیکنانش شناخت کامل پیدا می کند و بازیکنان می دانند مربی چه می خواهد.یک درک متقابل خیلی خوب به وجود میاید.

درک میکنم که برای کسی که قبل از من اومده شرایط سختی پیش اومده.میدانم که چه چیزی در انتظار من است.

من قدرت ایده هایم را به همراه خود دارم،من متدهایی دارم که آنها را کنار نمی گذارم.

گروه را جمع می کنم و صحبت های خود را شروع می کنم:

«بچه ها،الان بهتون توضیح میدم من چه بازی ای رو می خوام.شما با سبک بازی من آشنایی دارید؟الان تا بازی با کاتانیا چیزی نمونده و من نمی تونم خواسته هام رو اجرا کنم.کمک شما در این لحظه تعیین کننده است.الان شما به من کمک می کنید و بعداً من به شما کمک خواهم کرد. »

اما متوجه می شوم که پیغام من اونطور که دوست دارم در حال رسیدن نیست!می فهمم که بازیکنان تمام توان خود را نمی گذارن.یک مربی می تواند بالاترین کیفیت را داشته باشد،اما اگر اعتماد و در خدمت بودن بازیکنان را به دست نیاورد به هیچی نمی رسد.

با کاتانیا روبرو می شویم و نتیجه 0-0 می شود.تنش بسیاری در زمین وجود دارد،به حدی که من در دقایق پایانی بازی اخراج می شوم.

به همکارانم بعد از بازی می گویم:

«در این لحظه مهمترین مسئله این بود که نبازیم و به هر حال یک امتیاز بگیریم. »

اما چنین چیزی را هیچ وقت به بازیکنان نمی گویم.

در بازی بعد با کیه وو،بازی را خوب شروع می کنیم و پیش میوفتیم اما به دلیل یک اشتباه در خط دفاع گل تساوی را می خوریم و بازی با همین نتیجه پایان میابد.

سپس با میلان روبرو می شویم و با اینکه بیش از 60 دقیقه را 10 نفره بازی می کنیم با نتیجه 1-1 بازی را پایان می بریم.

در بازی خارج از خانه در برابر اودینزه موفق می شویم اولین پیروزی خود را کسب کنیم و با نتیجه 3-1 به خانه بر می گردیم.در اون زمین نامناسب این یک شگفتی است که تیمی که در چنین وضعیتی است با این نتیجه پیروز شود.بعد از این پیروزی یک روزنامه ی محلی تیتر می زند:زنگ به صدا در می آید.

در خانه در مقابل پارما بازی را 1-3 می بریم.در 5 بازی 9 امتیاز کسب کرده ایم و شکست نخورده ایم.

در بازی ششم باید در خانه ی لیوورنویی بازی کنیم که به تازگی مربیِ خود را عوض کرده است.

در نیمه اول خوب بازی می کنیم اما موفق نمی شویم گل بزنیم.در نیمه ی دوم لیوورنو به ما گل می زند و در این لحظه من تصمیم می گیرم دونی را تعویض کنم و مهاجم دیگری را وارد کنم.

کریستیانو دونی لیدر تیم است،کاپیتان بسیار محبوب هواداران که کسی نباید چپ به او نگاه کند.درحالی که از زمین در حال خارج شدن است من به او نگاه نمی کنم،اما به من می گویند که او هنگام خروج با کف زدن به صورت توهین آمیز تصمیم من را زیر سوال برده و گفته است: «تبریک برای تعویض».برای من این موضوع همانجا تمام می شود.من خودم بازیکن بوده ام و صدها بار چنین چیزهایی را دیده ام.

بازی را می بازیم.کمی بعد برای صحبت کردن با بازیکنان وارد رختکن می شود.

می گویم:

«این اولین شکستیه که می خوریم.باعث ناراحتیه چون خوب بازی کردیم.دلیلی برای سرزنش کردن شما ندارم. »

پس از پایان صحبت من،بازیکنان برای رفتن بلند می شوند.دونی نیز همین کار را می کند،اما هنگام رفتن با یک حرکت معنادار روی درب مشت می زند.من می چرخم و من هم یک مشت محکم به درب میزنم.و می گویم:

«میبینی که همه بلدیم مشت بزنیم. »

او در یک حرکت واضح به قصد درگیری با من به من نزدیک می شود و می گوید:

«فکر می کنی می ترسونیم؟»

این جمله را در حالی که بازیکنان دیگر او را گرفته اند می گوید.

جواب می دهم:

«و تو فکر کردی با این حرکاتت منو به وحشت میندازی؟»

بازیکنان و مدیران برای آرام کردن مداخله می کنند.روجری می خواد که هر دوی ما را در یک اتاق در بسته ببیند.

پس از اینکه من و دونی و روجری در اتاق رفتیم من به دونی می گویم:

«کاری که تو کردی خیلی سنگینه،چونکه بی دلیل سعی کردی منو جلوی تیم ضعیف کنی.من درباره ی تعویض ها تصمیم می گیرم.من تصمیم گیرنده هستم.واضحه؟»

و او:

«داشتم خوب بازی می کردم،درک نمی کنم چرا منو فرستادی رو نیمکت. »

پاسخ می دهم:

«تکرار میکنم من کسی هستم که ارزیابی می کنه نه تو.حالا می خواد خوشت بیاد یا نیاد. »

کم کم اوضاع آروم می شود.باهم دست می دهیم اما این احساس را دارم که این فقط یک آتش بس موقت است.احساس می کنم که میان من و او یک دیوار بلند وجود دارد،او رهبری داخل و خارج از زمین را می خواهد.

بعد از این باخبر می شوم که روجری،دونی را برای چند ساعت در هتل نگه داشته و باهم مدت زیادی در حال صحبت بوده اند.

نمی دانم چه چیزی به هم گفته اند اما همین صحبت کردن با بازیکنی که اون رفتار زشت را با من داشته حرکت اشتباهی است.آن روز بود که مشخص کرد من در آتالانتا چه آینده ای خواهم داشت.

روز بعد تیم را جمع می کنم و درباره ی مشکلی که با دونی پیش اومده و روشن کردن مسئله صحبت می کنم.

من همیشه عادت دارم با مسائل و مشکلات مردانه روبرو بشوم و از مشکلات فرار نمی کنم.

خوشبین بودم که اوضاع مرتب شده باشد،اما آتالانتا متوقف می شود و نتایج پرنوسان می شوند.

در فرصت تعطیلات سال نو برای صحبت کردن پیش رئیس می روم:

«آلساندرو،من لازم دارم تیم تقویت بشه. »

در 6 ژانویه ناپولی به برگامو می آید.بعد از چند دقیقه از شروع بازی کوالیارلا از فاصله ی 35 متری یک گل باورنکردنی می زند.در نیمه دوم پاتسینتسا گل دوم را می زند و بازی را با 2 گل واگذار می کنیم.

پس از پایان بازی اعتراض های شدید اولتراها شروع می شود.

با روجری و مدیر ورزشی جلسه ای برای صحبت کردن درباره ی نقل و انتقالات تشکیل می دهیم.

در این لحظه وعده هایی که به من داده بودند به ذهنم می آید:

"آنتونیو عزیز،هرچی که بخوای رو انجام خواهیم داد،هر کسی رو بخوای می فرستیم بره.هیچکس مصونیت نداره. »

اما اکنون برخورد آنها تغییر کرده است:

«نگران نباش،سقوط نخواهیم کرد.نمی تونیم دونی رو بفروشیم،کل هوادارا مقابل ما قرار می گیرن. »

در پاسخ می گویم:

«ببین،اوتراها امروز منو مقصر می دونن،اما اگر پا پس بکشید بعدش شمارو مقصر خواهند کرد. »

و در پاسخ من:

«نه بابا!نگران نباش! »

سپس مدیر ورزشی می آید و به من می گوید:

«هوادارا می خوان با تو صحبت کنن. »

من فکر می کنم که این یک حرکت اشتباه است که هیچ نتیجه ی مثبتی نخواهد داشت.

در هر صورت در آن لحظات آشفته قبول میکنم با هواداران صحبت کنم.

با آنهایی که در صف اول هستند صحبت می کنم و موفق می شوم یک گفتگو برقرار کنم.از من خشمگین نیستند و حرف های خود را می گویند.اما پشت سر آنها یک دسته ای حضور دارند که شروع می کنند به توهین کردن به من:

«قوزیِ بدترکیب گورتو از اینجا گم کن! »

و:

«تو یه یوونتوسیه آشغالی! »

و سپس رو به توهین های بسیار بدتر می آورند و به خانواده ی من سخت توهین می کنند.متاسفانه اوضاع بدتر می شود.

صبر و کنترل خود را از دست می دهم.در اون لحظه به این فکر نمی کنم که جلوی من 500 نفر حضور دارند.خودم را جلوی آنها می اندازم و یک غوغای غیر قابل توصیف پیش می آید.

زمانی که این صحنه را در tv می بینم،احساس ناراحتی می کنم،اما امیدوارم که آنهایی که هواداران را تحریک کرده بودند نیز همین حس را تجربه کرده باشند.

بعد از این درگیری به رختکن برمی گردم و پیش رئیس میرم و به او می گویم:

«استعفا میدم. »

او استعفای من را رد می کند و به من می گوید چند ساعتی در این مورد فکر کنم.

به خانه برمی گردم و درباره ی چیزهای پیش آمده با الیزابتا صحبت می کنم:

«دیگه نمی خوام ادامه بدم.نمی تونم تو مجموعه ای بمونم که نمی تونم طوری که می خوام کار کنم.فشار هوادارا اونطور که باید کنترل بشه نمیشه. »

الیزابتا با دقت به حرف های من گوش می دهد.

بعد از چند دقیقه سکوت فکری که در ذهنم دارم را به کلمات تبدیل می کنم:

«ادامه نمیدم. »

روز بعد به زمین تمرین میروم و می بینم روجری و خواهرش در آنجا حضور دارند.آنها منتظر من هستند.

مانند همیشه به پول فکر نمی کنم،می تونستم بگم:"قصد ندارم پول مشخص در قرارداد رو از دست بدم."

اما این کار را نمی کنم.

بسیار ناراحت هستم.احساس این را دارم که در سه ماه آن دو فصل زیبا در باری را به باد فنا داده ام.

خانواده ی روجری استعفای من را می پذیرند و من بدون دستمزد از آنجا می روم.

از نظر روانی این ضربه ی سختی است،اما کاری نمی توان کرد و من اینطوری هستم:اگر بفهمم که آنطور که می خواهم نمی شود پیش رفت ترجیح می دهم توقف کنم.

تیم را با جایگاهی در جدول ترک می کنم که در آن موقع فرار از سقوط را تضمین می کند،اما در پایان فصل آتالانتا سقوط می کند.

زمانی که 2 سال بعد با یوونتوس به برگامو می روم دو نفر از سردسته های اولتراهای آتالانتا برای دیدن من به هتل می آیند.به من صفحه ای از یک روزنامه ی محلی را نشان می دهند که اظهارات آنها را گزارش می دهد:"حق با کونته بود".

اما این همه چیز نیست؛در پایان فصل 2011/12 بعد از فتح اسکودتو،یک SMS از آلساندرو روجری دریافت می کنم،کسی در این لحظه دیگر رئیس آتالانتا نیست و خانواده ی او آتالانتا را فروخته اند.او در SMS می گوید:

«آنتونیوی عزیز،تو انتخابت اشتباه نکرده بودیم! »

نمی دانم واقعاً چه پاسخی به او بدهم.

باز پیغام او را می خوانم و لبخندی تلخ روی صورت من نقش می بندد.

همانطور که همیشه فکر کرده ام "زمان" خیلی جنتلمن است!


  • AAG, juve's fan, Juventus FC و 12 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#14
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش سیزدهم

 

 

 

 

صعود به سری آ

 

 

 

 

این اواخر عدم توافق با یوونتوس،قطع همکاری با باری و استعفا از آتالانتا ناراحتیِ زیادی را برای من به جا گذاشته اند.

باید تجدید قوا کنم و برای همین در فصل بهار به الیزابتا پیشنهاد می دهم که باهم به مصر برویم.یک چیزی،در گوشه ای از ذهنم به من می گوید که خیلی زود دوباره به بازی بازخواهم گشت و برای همین باید در فرم خوبی باشم.این بار همه چیز باید آنطور که من می خواهم پیش برود.

پس از ترک باری هنوز هم با دانیله فاجانو،همکار پرینتی،در ارتباط هستم.پس از ترک باری رابطه ی من و پرینتی کمی تیره شده است اما مطمئن هستم که اگر او روزی فضایی را برای من مناسب ببیند و قصد پیروزی داشته باشد با من تماس خواهد گرفت.

و این دقیقاً چیزی است که اتفاق میوفتد.

پرینتی به سیه نا می رود و فاجانو رابطه را میان ما برقرار می کند و برای من از این صحبت می کند که به سیه نا بروم و با تیمی قوی که به تازگی به سری ب سقوط کرده قهرمان سری ب بشویم.

دو دل هستم؛می توانم شانس خود را امتحان کنم و منتظر پیشنهادی از یک تیم از سری آ باشم،اما اینکه برای اولین بار در دوران مربیگری خود می توانم با تنها هدف پیروزی فصل را شروع کنم من را برمی انگیزد.

پیروزی هدف اصلی مجموعه سیه نا است.و زمانی که با هدف پیروز شدن کار می کنی نمی توانی گهگاهی بازی خوبی انجام بدی بلکه باید ثبات داشته باشی.بنابراین،فشار زیادی روی فرد قرار می گیرد و هر روز باید با این فشار زندگی کرد.

رابطه ی من و پرینتی مانند سابق می شود.او صادقانه به من می گوید که همانطور که نگاهی به من دارند در حال بررسی گزینه های دیگر نیز هستند.هنوز هیچ چیز قطعی نیست.مدیر یک قرار ملاقات با رئیس متزاروما برای من ترتیب می دهد و من در این فرصت خیلی واضح ایده های خود را بیان می کنم.

پس از چند روز پرینتی با من تماس می گیرد:

«انتخاب انجام شد!تو مربی جدید سیه نا هستی. »

در روز 23 مه قرارداد را امضا می کنم.

خوشحال هستم،یک چالش جدید را در مقابل خود دارم و امکان بودن با افرادی که قبلاً نیز با آنها کار کرده ام،پرینتی و فاجانو.اگر من اکنون در سیه نا هستم این را مدیون آنها هستم؛آنها به خوبی من را می شناسند،با سبک کار من آشنا هستند و سفارش من را به رئیس کرده بودند.

من عاشق این شهر هستم.سالها پیش نیز به اینجا آمده بودم و با فضای حاکم در اینجا به خوبی آشنا هستم.فضای مناسبی برای کار کردن حاکم است.

هواداران بسیار پرتوقع هستند،آنها از سقوط تیم بسیار عصبانی هستند.

تیم بعد از 7 سال بازی در سری آ به سری ب سقوط کرده است و برای همین کمی آشفتگی و عدم آمادگی برای روبرو شدن با این واقعیت وجود دارد.

تیم با سقوط کردن چندین بازیکن مهم را از دست داده است.باید اشتیاق به اینجا برگردد و تمام مجموعه باید برای رسیدن به هدف متحد شود.

لیگ متعادلی است،در فوریه لیگ داغ می شود و ما در این شرایط از پسکارا شکست می خوریم.رابطه ی ما با هواداران در خطر آسیب دیدن قرار می گیرد.در این موقع احساس می کنم که باید شوکی به مجموعه بدهم و در برابر انتقادهای موجود شاگردانم را تشویق و به آنها انگیزه بدهم.در مهمترین مقطع فصل نمی توانیم تسلیم شویم.در این موقع مهمترین مرحله برای صعود به سری آ آغاز می شود.

قبل از بازیِ خارج از خانه در برابر مودنا برای دادن پیغامی صریح و روشن به کنفرانس خبری می روم،و اینگونه شروع می کنم:

«داریم از تیمی صحبت می کنیم که از شروع لیگ تا حالا یا اول بوده یا دوم یا سوم. »

می خواهم تفهیم کنم که با تشویق کردن بازیکنان خیلی راحتر می توانیم نتایج مثبت کسب کنیم تا با انتقاد از آنها.

ادامه می دهم:

«زمانی که به سری آ صعود کردیم،از اتوبوس جشن تنها بازیکنان،مدیران و هوادارانی بالا خواهند رفت که همیشه در کنار ما بوده اند. »

در یک شهر کوچکی مانند سیه نا این صحبت ها به راحتی پخش می شوند و من به هدفم می رسم:متحد کردن.

برخورد آن دسته از هوادارانی که تا حالا مخالف ما بودند کاملاً تغییر می کند و یک متحد دیگر برای ما می شوند.

بنابراین با این اتحاد عجیب نیست که 9 نتیجه مثبتِ متوالی کسب می کنیم و 3 هفته زودتر به سری آ صعود می کنیم.

در ماه مه خوشحالی و جشن تمام شهر را فرا می گیرد و این شهر زیبا را زیباتر از آن چیزی که هست می کند.احساسات،رنگها و صحبت های مردم خوشحالی آنها را به خاطر رسیدن به این هدف بیان می کنند.آنها قسمتی از وجود من هستند که هیچ چیز نمی تواند آنرا حذف کند.

لیگ را با بهترین خط حمله و خط دفاع به پایان می رسانیم.تنها چیزی که کمی ناراحت کننده است این است که در هفته های آخر آتالانتا از ما پیشی می گیرد و عنوان اول را آنها کسب می کنند.اما نمی توانم انکار کنم که از اینکه همراه با تیم سابقم به سری آ می رویم خوشحال هستم.


  • AAG, juve's fan, Juventus FC و 9 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#15
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش چهاردهم

 

 

 

 

آمدن به یوونتوس

 

 

 

 

بهار سالِ 2011 به شکل مثبتی در حال سپری شدن است.

پس از صحبت های من و نتایج مثبت،تمام مجموعه و شهر متحد هستند.مردم بازهم در کنار تیم قرار می گیرند.مردم در کوچه و خیابان جلوی من را می گیرند برای صحبت کردن،یا با من دست می دهند یا دستی به شانه ام می زنند و زمانی که به رستوران مورد علاقه ام می روم همه می خواهند من را مهمان کنند.و در عوض چیزی جز این نمی خواهند که درباره ی نقل و انتقالات به آنها اطلاعاتی بدهم:

«بگو مربی،اسم چندتا بازیکن رو بهمون بگو! »

حتی خانم ها که ظاهراً نسبت به فوتبال بی تفاوت هستند با اشتیاق خاصی پیگیر هستند:

«ما خیلی کم به استادیوم می رفتیم،اما حالا هر هفته میایم.همینطور ادامه بدید. »

چنین صحنه هایی من را تحت تاثیر قرار می دهند و نیز برای من باعث افتخار هستند.

احساس می کنم که فرد مهمی برای شهر هستم.من و الیزابتا و ویتوریا زندگی راحت و آرامی را در اینجا داریم.با افراد جدیدی آشنا شده ایم که تعدادی از آنها دوستِ ما شده اند.

تیم در یک قدمی صعود به سری آ است و من هنوز یکسال دیگر قرارداد دارم.

بعضی وقتها نمی توانم پنهان کنم که ذهن و فکر من با یوونتوس است.این فصل هم یوونتوس در لیگ وضعیت خوبی ندارد.تیم بازهم دارد به رتبه ی هفتمِ سال پیش می رسد.در چنین شرایطی طبیعی است که صحبت از تغییر مربی بشود.از مربی های زیادی نام برده می شود.از ویلاش بوآش،از ماتزاری،اسپالتی،گاس هیدینگ و نیز از ماندنِ دل نری صحبت می شود.و از آنتونیو کونته؟تقریباً هیچی!تنها این هواداران یوونتوسی هستند که از سکوها نام من را می خوانند و همان شعارهایی را می دهند که زمانی که لباس یوونتوس را در زمین بر تن داشتم می دادند.هر بار که به آن 13 سالی که در یوونتوس بازی کردم فکر می کنم هزاران حس عجیب در من ایجاد می شود.

اما اکنون به نظر حقیقت چیز دیگری است:به نظر نمی آید که شانسی برای برگشتن به یووه به عنوان مربی وجود داشته باشد یا حداقل در این لحظه برای مدیریت در اولویت نیستم.

زمانی که در آخرین هفته ها در حال هدایتِ سیه نا هستم برای خودم فکر همیشگی ام را تکرار می کنم:

"اگر به زودی به مربی گری در یک تیم بزرگ نرسم بهتره که دست از ادامه مربی گری بکشم."

سپس،یک روز،یک تماس غیر معمول با من می شود؛او سیلویو بالدینی است که پس از پایان رساندن فصل پیش بر روی نیمکت امپولی اکنون بدون تیم است.

من و سیلویو همیشه احترام متقابلی برای هم داشته ایم اما حقیقت این است که خیلی باهم رابطه نداشته ایم.

او شخصیت فوق العاده ای دارد،کسی به راحتی چیزی که فکر می کند را می گوید.

صحبت خود را اینگونه شروع می کند:

«آنتونیو باید یه کاری انجام بدی،باید سعی کنی با آنیلی صحبت کنی.او درک و فهم بالایی داره...اگر باهاش صحبت کنی می بینی که تو رو به یووه خواهد برد... »

حقیقتش من با آندره آ آنیلی رابطه ای ندارم.بله همدیگر را می شناسیم،اما فقط در همین حد.تماسِ بالدینی من را به فکر فرو می برد.صحبت های او یک مفهوم داشتند:

"تو باید درباره ی این موضوع صحبت کنی،اگر موفق بشی میبینی که تو رو انتخاب خواهد کرد چونکه خواهد فهمید که تو ایده و کیفیت لازم برای خوب کار کردن برای یوونتوس رو داری..."

چند روزی به این موضوع فکر می کنم تا اینکه نام یک دوست مشترک من و آنیلی به ذهنم میاید.به خودم می گویم چیزی را که از دست نمی دهم،سعی خودم را می کنم.در بدترین حالت شاید این دوست مشترک بگوید که نمی تواند.

از این رو با او تماس می گیرم و به او می گویم هدف من چیست.اما او کمی من را نا اُمید می کند:

«تا جایی که من میدونم می خوان دل نری رو حفظ کنند،اما تلاشم رو می کنم که تماسی بین شما برقرار کنم. »

روزهای کمی تا پایان فصل مانده اند.

یک روز در حالی که با تعدادی از دوستانم در حال شام خوردن هستم موبایلم شروع به زنگ زدن می کند و روی نمایشگر شماره ی "دوست مشترک" را می بینم.چشمانم روشن می شوند و لقمه را درسته قورت داده و از سر میز بلند می شوم!

در سمتی دیگر صدای آنیلی را می شنوم.او بسیار مودب است.با پدرش اومبرتو و عمویش جانی همه چیز را بردیم،همچنین من برای چند فصل کاپیتانِ آنها بودم.آندره آ به من می گوید:

«ببین،من روی تو هم فکر می کنم،در هر صورت من مایلم باهات دیداری داشته باشم.بهت خبر میدم،باشه؟»

یک تماس کاملاً رسمی.خودم را بیخود گول نمی زنم و خوشبین نیستم.به خودم می گویم:"شاید،فقط شاید،زمانی که دیگه انتخابشون رو کرده باشن برای ادب و احترام یک تماسی بگیرن!"

اما اینطور نیست؛روز بعد به من یک اس ام اس می فرستد و از من می پرسد که آیا می توانیم در خانه ی او باهم دیداری داشته باشیم.به او می گویم که ما در 1 ماه مه در نوارا در ساعت 12:30 بازی داریم و اینکه بعد از بازی می توانم بیایم.

روزشماری می کنم برای روز دیدار.سعی می کنم روی چیزی که می تواند اتفاق بیوفتد فکر کنم و نیز چیزی که باید به او بگویم.صحنه های زیادی را در ذهنم تصور می کنم اما در نهایت مانند همیشه حقیقت را انتخاب می کنم.به خودم ایمان دارم و می دانم که می توانم شانس خودم را امتحان کنم.پس از بازی دانیله برای رساندن من به تورین می آید.

در طول هفته در میان چیزهای دیگری که ذهن من را مشغول کرده اند اینکه چه لباسی را برای این دیدار بپوشم نیز برای من کمی نگرانی ایجاد کرده است.رسمی بپوشم یا نه؟فصل بهار است و به نظرم یک پولیور نخی با توجه به آب و هوای تورین در این فصل مناسب است.

دانیله من را به ویلا می رساند و قبل از رفتن به من نگاه می کند و می گوید:

«موفق باشی.بهت توصیه می کنم که راحت صحبت کنی. »

زنگ ویلا را می زنم و خودِ آندره آ شخصاً درب را باز می کند،با یک لبخند بر روی لب ها،با جین و یک تیشرت سفید.

همسر و دختر خود را به من معرفی می کند،که دخترش با یک انگلیسی عالی با پدر و مادرش صحبت می کند.شاید من هم می توانستم اینطوری صحبت کنم!کودک را می گذاریم تا برنامه کودک تماشا کند و با آندره آ وارد سالن می شویم تا گفتگوی خود را آغاز کنیم.

فوراً متوجه می شوم که من به عنوان گزینه ای برای هدایت یوونتوس در ذهن آندره آ نیستم.این را از شوخی هایش می فهمم.حتی چندتا از بازیکنانشان را برای فصل بعد به من پیشنهاد می دهد،که تعدادی از آنها بازیکنان سطح بالایی هستند.از من می پرسد:

«این بازیکنارو برای سیه نا می خوای؟»

با خودم می گویم:"داره شوخی می کنه یا داره جدی میگه؟!"

با یک لبخند پاسخ می دهم:

«من که با کمال میل این بازیکنارو می خواستم،اما سیه نا توانایی جذب چنین بازیکنایی رو نداره... »

با خود فکر می کنم؛گمان می کنم که برای حالا پیغام آنیلی این باشد:"ببین،به نظر من تو در سیه نا می مونی."

متوجه هستم که از طرف او اکنون همه چیز مشخص و تمام شده است و شانسی برای من نیست.اما می دانم که من نیز فرصت این را دارم که شانس خودم را امتحان کنم.بعد از 13 سال پوشیدن لباس سیاه و سفید یوونتوس می توانم به خود اجازه گفتن چیزهایی را بدهم،که صادقانه مشکلات یوونتوس را آنالیز کنم.صحبت کردن درباره ی چیزی که در فصول اخیر اتفاق افتاده است،از تیم کنونی،از تصمیماتی که باید گرفته شود.

و اینطور شروع می کنم به گفتن نظرم درباره ی این تیم و اینکه چه احساسی پیدا می کنم وقتی بازیهای یوونتوس را از تلویزیون تماشا میکنم:

«رئیس،بدتون نیاد،اما یوونتوس مثل یه تیم شهرستانی بازی می کنه.در سال های اخیر،نه فقط امسال،همیشه میانه ی میدان رو به حریف هدیه میده.درحالی که وقتی یه تیمی به تورین میاد هنوز قبل از بازی باید وحشت داشته باشه.به یاد میارم زمانی رو که با لچه برای اولین بار به کُموناله اومدم،خیلی جوان بودم...پاهام می لرزیدن!یک تیم بزرگ باید از این شرایط بهره ببره و بدون توقف به تیم حریف حمله کنه.درحالی که یوونتوس همیشه منتظر اینه که ضد حمله بزنه،مثل کاری که تیم های شهرستانی می کنن.این خوب نیست،یوونتوس باید بازی کنه،باید مرکز زمین حریف رو در دست بگیره،باید حریف رو بترسونه و خیلی سریع بفهمونه که کاری نمی تونن بکنن،چه در خونه و چه در خارج از خونه باید اینطور باشه! »

او نیز کم کم شروع به شرکت در بحث می کند و هر لحظه بیشتر به این بحث علاقه مند می شود.

آندره آ شروع به صحبت کردن می کند و حتی از من می خواهد که او را با "تو" مورد خطاب قرار بدهم.او می گوید:

«این رو همیشه به همه میگم که باید یادشون باشه که چه لباسی رو تن می کنن،اینکه یادشون باشه که پُشتِ این لباس چه تاریخی است و اینکه چه بازیکنانِ فوق العاده ای این لباس را تن کرده اند. »

سپس شروع به پرسیدن سوال های خاص تری از من می کند:

«خب،تو اگر مربی جدید یوونتوس بودی چیکار می کردی؟»

و اینه سوالی که منتظرشم!

به عنوان اولین چیز تاکید می کنم که دادن انگیزه به بازیکنان قدیمی تیم اهمیت بالایی دارد،بازیکنانی که در مورد آنها در سالهای اخیر تصمیمات بحث برانگیزی انجام شده است.

ادامه می دهم:

«یوونتوس بازیکنانی رو لازم داره که برای پیروزی گرسنه باشند،که به پروژه ایمان داشته باشند.در این لحظه نام ها اهمیت زیادی ندارند. »

اما با این صحبتم است که احساس می کنم که توجه او بیشتر جلب می شود:

«باید تفکر فوتبالی ای رو وارد کنیم که در آن همه باهم حمله می کنند و دفاع می کنند،مثل چیزی که در بارسلونا اتفاق میوفته. »

به او یادآوری می کنم که یوونتوس هزینه ی زیادی کرده است و اینکه بازهم با رتبه ی هفتم در حال به پایان رساندن فصل است.

ادامه می دهم:

«خوشبین هستم که با تلاش،با یک فوتبال مدرن،با یک پروژه ی مناسب،یوونتوس میتونه به سطح اول در داخل و خارج ایتالیا برگرده.و حتی در زمانی کوتاه. »

گفتگو که تمام می شود احساس می کنم که روزنه ای باز شده است.

همسر او وارد می شود،آندره آ اجازه می خواهد و همراه با همسر خود به اتاقِ کناری می رود.

تو این مدت کوتاه با خودم فکر میکنم:"3 ساعته که تو خونه ی آندره آ آنیلی هستم و بی نفس دارم صحبت می کنم."

زمانی که او برمی گردد از نگاه او دریافت می کنم که چقدر از این گفتگوی امروز هیجان زده است.

در حالی که من را تا بیرون همراهی می کند می گوید:

«خوشحالم که باهات صحبت کردم.اولین باری هست که صحبت های تکراری نمی شنوم.قدم بعدی اینه که با ماروتا صحبت کنی.واقعاً گفتگوی زیبایی بود. »

ویلا را با این اعتقاد که روزنه ای برای مربی یوونتوس شدن باز شده ترک می کنم.اما این با حقیقت فاصله دارد،چونکه آندره آ همچنین به من فهماند که هنوز دارند روی دل نری فکر می کنند.

به برادرم زنگ میزنم که بیاد دنبالم.در ماشین هزاران فکر به من حمله می کنند.

روز بعد از رم آنیلی با من تماس می گیرد و گوشی را به ماروتا می دهد:

«سلام آقای کونته،به زودی باهم صحبت می کنیم،باشه؟»

یوونتوس با 1 گل لاتسیو را شکست می دهد.

در طول هفته منتظر تماس ماروتا هستم اما خبری نمی شود.

روز شنبه سیه نای من با تساوی 2-2 با تورینو مجوز صعود را به دست می آورد.2 روز قبلش به آندره آ پیغام داده بودم هیچکس با من تماس نگرفته و او پاسخی نداد.اما آندره آ بعد از صعود سیه نا پیغام تبریک برای من می فرستد.

دوشنبه ی هفته ی بعد یوونتوس با کیه وو بازی می کند.روز نهم ماه مه است.کیه وو به شکل باورنکردنی ای به بازی بر می گردد و بازی 0-2 باخته را 2-2 می کند.رسیدن به لیگ قهرمانان دیگر به یک رویا تبدیل می شود و حتی رسیدن به لیگ اروپا نیز در خطر است.

روز بعد آندره آ به من می نویسد:

ماروتا با تو تماس خواهد گرفت.

هر بار که موبایلم به صدا در می آید امیدوارم که آن تماس باشد.سیه نا را دوست دارم اما یوونتوس را می خواهم.دو احساس کاملاً متفاوت.

در سیه نا در حال رانندگی هستم که سرانجام ماروتا تماس می گیرد و می گوید یکشنبه بعد از بازی یوونتوس-پارما می خواهد من را ببیند.بازی ای که بازهم با شکست بیانکونری ها به پایان می رسد.

در میلان با ماروتا دیدار می کنم،در دفتر یکی از دوستانش.فابیو پاراتیچی نیز با او همراه است.به آنها هم تمام چیزهایی که به آنیلی گفتم را خیلی سریع می گویم.

«در وضعیت خوبی نیستید،اما امکان در اومدن از این وضعیت وجود داره.من آماده ام،من جوان هستم،از دوتا قهرمانی سری ب در 3 سال میام.علاوه بر این با فضای یوونتوس کاملاً آشنا هستم. »

راضی و خشنود از دفتر خارج می شوم و این احساس را دارم که حس خوبی را در آنها برانگیختم.

روزها می گذرند و روزنامه ها هر روز بیشتر از من نام می برند.گزینه ی ویلاش بواش کنار گذاشته می شود،برای او مجبور بودند 15 میلیون یورو برای بندی از قراردادش با پورتو و یک دستمزد بسیار سنگین بپردازند.

فرضیه ی کونته مربی یوونتوس هر روز قوی تر می شود.همه می دانند که من آماده ام که با کمال میل به یووه برگردم.

در رسانه ها از من به عنوان یک مربی خوب صحبت می شود،اما مربی ای که کنترل آن سخت است.این قضاوت کاملاً اشتباه نیست؛اگر منظور آنها این است که من جلوی تصمیماتی که فردی گرفته می شوند و منطقی نیستند خم نمی شوم درست است،بله،در این صورت کنترل من سخت است.

5 روز پس از دیدار من و ماروتا در میلان،ماروتا با من تماس می گیرد:

«آنتونیو،انتخاب انجام شد:تو هستی.نگران نباش. »

نگران نباشم؟!گفتنش آسونه!دفعه ی قبلی که به یوونتوس نزدیک بودم را به یاد میاورم،زمانی که خیلی نزدیک بودم اما هیچی نشد.با خودم تکرار می کنم:"تا زمانی که امضارو نکنم باور نمی کنم.هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده."

اما،این بار حقیقتاً احساس می کنم که با دفعه ی قبل متفاوت است.

2 روز بعد ماروتا باز تماس می گیرد:

«آنتونیو خودتو برای اومدن به تورین برای معرفی(کنفرانس) آماده کن. »

زمانی که این تماس با من می شود تنها هستم.در یک لحظه تمام گذشته ام جلوی چشمم می آید.باید توقف کنم،واقعاً احساساتی شده ام.قلبم هزارتا می زند.نمی دانم چه پاسخی به او بدهم.زمانی که تماس به پایان می رسد شروع به گریه کردن می کنم،اشک های خوشحالی.

به افرادی که همیشه به من کمک کرده اند فکر می کنم.به بابا کوزیمینو،به مامان آدا،برادرانم،الیزابتا و به دخترمان ویتوریا،به کادر فنی ام.به فرانکو آنلینو که حدود یکسال پیش در یک سانحه ی رانندگی در گذشت.

به خودم می گویم:"موفق شدی آنتونیو"

خوشحالیِ غیر قابل وصفی است.زمانی که به خودم می آیم به سمت خانه می دوم،الیزابتا را در آغوش می گیرم و خبر را به او می دهم.حتی او که یاد گرفته است که زندگی سیار ما را دوست داشته باشد،دوستی های جدیدی که در گوشه و کنار ایتالیا شکل داده است،هیجان و خوشحالی ای که برای یافتن مکان های جدید دارد،نیز احساس می کند که دیگر زمانِ بازگشت فرا رسیده است.او نیز خوشحال است مانند من،هرچند که او آدمی نیست که به راحتی خوشحال شود.

اولین کاری که می کنم مطلع کردنِ رئیس متزاروما و پرینتی از توافق حاصل شده است.

آنها را همیشه در جریان همه چیز میذاشتم و به خوبی می دانستند که با یوونتوس در حال مذاکره بودم.

حتی چند هفته قبل از توافق با یوونتوس،رئیس با من تماس گرفته بود:

«کونته ی عزیز،اگر واقعیت داره که شما به یوونتوس خواهید رفت ما اجازه می دهیم،اما اگر تیمی دیگر است بهتره فراموشش کنید،شما در اینجا می مونید.واضحه؟»

یک تماس زیبا،با یک لحن بیشتر دوستانه تا تهدیدآمیز.رئیس متزاروما به من اجازه ی رفتن را داده بود اما نیز گفته بود که چقدر برای آنها مهم هستم. هیچگاه نمی توانم لطف آنها را فراموش کنم؛من هنوز یک سال دیگر با سیه نا قرارداد داشتم و به راحتی می توانستند چوب لای چرخم بگذارند و مانع این انتقال بشوند.اما چنین کاری نکردند.

سری ب در 29 مه به پایان می رسد و من 2 روز بعد باید برای کنفرانس در تورین باشم.وقت اندک است،اما خوشبختانه الیزابتا آمادگی های لازم را به خوبی انجام می دهد.

به موقع در جشن صعود شرکت می کنیم و از همه خداحافظی و تشکر می کنیم.

دیگر زمانِ روشن کردن ماشین و رفتن است.چهار ساعت و نیمی که من را از تورین جدا می کنند پایان یافتنی نیستند،اما این سفر یکی از زیباترین سفرهای زندگی من بوده است.

زمانی که به تورین می رسیم پس از رساندن الیزابتا به خانه ی مادرش،فوراً راهی ساختمان باشگاه می شوم.7 سال است که منتظر این لحظه هستم.

2 ساله توافق می کنیم،مدیریت همچنین پیشنهاد پاداش در صورت پیروزی در کوپا ایتالیا،رسیدن به لیگ قهرمانان یا حتی اسکودتو را به من می دهد،اما من نمی پذیرم:

»همینطوری خوبه،در پایان فصل درباره ی کارم قضاوت کنید.و آن موقع آندره آ آنیلی در مورد جایزه ی من تصمیم خواهد گرفت. »

زمانی که آنیلی می رسد همه چیز برای امضای قرارداد آماده است،که این اتفاق در سالن جام ها رخ خواهد داد.

دیدن دوباره ی جام هایی که من نیز در کسب آنها سهم داشتم هیجان انگیز است.ناخودآگاه یک دستی روی جام لیگ قهرمانان 96 می کشم،چونکه مالِ خودم میدونمش.ده ها و ده ها سال افتخارات یوونتوس همگی در یک اتاق،و من در حال تبدیل شدن به سکان دار این تیم هستم.

زمانی که به ماشینی که ما را برای مراسم معارفه به وینووو خواهد برد می رسیم،زیباترین چیز اتفاق میوفتد؛آندره آ لحظه ای من را کنار می کشد و می گوید:

«آنتونیو،اولین دیدارمون رو در خونه ی من یادت میاد،زمانی که همسرم وارد سالن شد و من همراه با او رفتم؟»

«البته که یادم میاد. »

«خب،میدونی چی شد؟او از من پرسید این آقا کی هست که تو 3 ساعته داری باهاش حرف می زنی؟و من به او گفتم که در سالن مربی جدید یوونتوس نشسته. »


  • juve's fan, Juventus FC, Principino و 11 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#16
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش پانزدهم

 

 

 

 

همه متمرکز روی کار

 

 

چهارشنبه 2 مه 2012،یوونتوس استادیوم،دقیقه ی 85 بازیِ یوونتوس-لچه؛بارتزالی به بوفون پاس می دهد و بوفون در STOP کردن توپ اشتباه می کند و برتولاچی در حالی که فقط 5 دقیقه به پایان مانده است نتیجه را 1-1 می کند.

ناخواسته دستانم را روی سرم می گذارم؛اما نه فقط به خاطرِ این گل بلکه به خاطرِ بوفون که شوکه شده است.بازی کاملاً در دستان ما بود،بازی ای که در آن لچه هیچ توپی در چهارچوب ما نزده بود،در یک آن همه چیز تغییر می کند.تیم وضعیت آشفته ای پیدا می کند.اکنون در حالی که فقط 2 بازی تا پایان لیگ مانده،ما فقط 1 امتیاز بیشتر از میلان داریم.

بعد از بازی سعی می کنم به بازیکنانم روحیه بدهم و عصبانی نشوم.

در حالی که بسیار مایوس و نا امید هستم به خانه می روم.

در نیمه شب صدای آمدن یک SMS را می شنوم؛گوشی را بر می دارم و می بینم که از طرف جیجی هست:

"ببخشید آنتونیو،من اشتباه کردم.ترجیح داده بودم رباط صلیبی پاره کنم تا اینکه چنین اشتباه بزرگی رو مرتکب بشم."

سریع به او پاسخ می دهم:

"نباید برای هیچ چیز و از هیچکس عذرخواهی کنی.چونکه همه میدونن تو کی هستی.تو خیلی کارها برای یوونتوس و تیم ملی ایتالیا انجام دادی.نباید از من عذرخواهی کنی،نه از هم تیمی هات،نه از مدیران و نه از هواداران.تو داری نهایت تلاشت رو برای این تیم می کنی و هنوز بیشتر هم خواهی کرد."

اولین قدم کنفرانس معرفی در 31 مه 2011 است.حال و هوای عجیبی حاکم است.صحبت خود را اینگونه شروع می کنم که برای من بودن در یوونتوس مانند بازگشت به خانه است.اما زمانی که نوبت به خبرنگاران می رسد سوال های بحث برانگیز آغاز می شوند؛یکی از آنها می پرسد که آیا احساس نمی کنم که هفتمین یا هشتمین انتخاب مدیریت هستم؟یکی دیگر از من می پرسد که چگونه با دل پیه رو و بوفون رفتار خواهم کرد و این مسئله که ما هم بازی نیز بوده ایم مشکلی ایجاد نخواهد کرد؟اما خیلی سریع سایه ی هر تردیدی را از بین می برم:

«جیجی و الکس برای من ارزشی مضاعف دارن،چونکه میدونن یوونتوس یعنی چی،چونکه میدونن معنی پیروز شدن چیه و میدونن برای پیروز شدن چه کاری باید انجام داد. »

بعد از کارهای اولیه،من و ماروتا و پاراتیچی روی نقل و انتقالات متمرکز می شویم.شانه به شانه کار می کنیم.آنها با من در مورد بازیکنان مناسب برای سیستم مشورت می کنند.گاهی مخالف نظر همدیگر هستیم اما همیشه با احترام و ادب کامل.

شروع ها همیشه سخت هستند،چونکه وقتی کمال را طلب می کنی نسبت به همه پرتوقع می شوی و می خواهی که همه به همان اندازه ای که تو مصمم هستی مصمم باشند.

چند روز بعد از معرفیِ من،تماسی از طرف مدیر برنامه های پیرلو دریافت می کنم:

« آندره آ پیشنهادهای زیادی دریافت کرده،اینتر و منچسترسیتی اونو می خوان.میدونم که با 4-2-4 بازی می کنی.آندره آ می خواد مطمئن بشه که تو واقعاً اونو می خوای.آندره آ آماده هست،او قبلاً حتی در خط هافبک دو نفره هم بازی کرده. »

پاسخ می دهم:

«بهش بگو نگران نباشه.جذبش می کنیم،او برای ما مفید خواهد بود. »

پاتسینتسا را از ناپولی می گیریم.سپس اینلر و لیختشتینر را در دسترس داریم که در حال جدایی از تیم های خود هستند.همراه با پاراتیچی برای دیدن بازیِ دوستانه ی انگلستان و سوئیس به لندن می رویم،اینطور با یک تیر دو نشان می زنیم و می توانیم بازیِ هر دو بازیکن را همزمان ببینیم.

این یک سفر مفید بود،اعلام می کنم که اینلر را لازم ندارم؛چرا باید او را بیاوریم در حالی که ما پیرلو را داریم؟

اما لیختشتینر کیفیت و خصوصیات لازم برای بازی در سیستم من را در اختیار دارد.در این مورد با پاراتیچی صحبت می کنم و سپس با ماروتا تماس می گیریم برای مطلع کردن او از ارزیابی های من.

یوونتوس مدت ها بود که آرتورو ویدال را زیر نظر داشت،که در این موقع با تیم ملی خود در مسابقات کوپا آمِریکا به سر می برد.

او فصل فوق العاده ای را در بایرلورکوزن سپری کرده است.من او را به خوبی نمی شناسم،اما استعدادیاب های ما به خوبی از او صحبت می کنند.اما یک چیزی که باعث می شود که من مطمئن شوم که او بازیکنِ خوبی است این است که بایرن مونیخ به هر قیمتی او را می خواهد.اگر بایرن این بازیکن را می خواهد نباید بازیکن بی کیفیتی باشد.

خوشبختانه Rudi Völler مدیر ورزشی لورکوزن نمی خواهد او را به یک رقیبِ مستقیم بدهد.بنابراین جاده برای ما هموار می شود و ویدال به یوونتوس می آید.

همچنین تلاش می کنیم آگرو را به یوونتوس بیاوریم.اما هزینه ی انتقال او بسیار بالاست.بنابراین سراغِ ووچینیچ می رویم که بازیکن بسیار خوبی است و سودمند در سیستمِ بازیِ ما.

تیم کم کم در حال شکل گرفتن است.شروع فصل یک لحظه ی بسیار حیاتی است،که در آن بازیکن سعی میکنه بیشتر مربیِ خود را بشناسد و از این مسئله اطمینان حاصل کند که آیا می تواند کاملاً به او اعتماد کند و خود را به او بسپارد.

خوشبختانه من گروه فوق العاده ای را در دست دارم.مخصوصاً بازیکنانِ قدیمیِ تیم خواهانِ احیای غرور از دست رفته هستند.

«بچه ها،در درجه ی اول اشاره به اونهایی دارم که سالهاست اینجان.دیگه نمی خوام تیمی رو ببینم که پیروی واکنش تیم مقابل باشه،دیگه نمی خوام تیمی رو ببینم که کنار میکشه،دیگه نمی خوام تیمی رو ببینم که منتظر ضدحمله زدن باشه.تیمی رو می خوام که همیشه نمایش خوبی داشته باشه،تیمی که از اولین دقیقه تا آخرین دقیقه فوتبال بازی کنه،تیمی که پرِس کنه،تیمی که بزرگ فکر کنه هرچند که هنوز در این لحظه بزرگ نیستیم. »

به صورت بوفون،دل پیه رو و پیرلو و سپس دیگر بازکنانم نگاه می کنم؛آنها حرف های من را تایید می کنند.مانند این که در حال گفتن این باشند که این چیزی هست که ما می خواهیم.

اغلب به آنها تکرار می کنم که باید ذهنیت آنها پیروزی باشد.بازیکنانم می خندند و با ایده های من موافق هستند،احساس می کنم که من را درک می کنند.

کار را با تمرکز روی بخش تهاجمی آغاز می کنیم و سپس دفاعی.با دقت وظیفه ی هر بازیکن را به او توضیح می دهم.

اغلب به بازیکنانم می گویم:

«اگر متوجه نمیشید همیشه باید از من بپرسید:"مربی،چرا؟"،و اگر روزی نتونستم جوابِ چراشو بدم این به این معنی خواهد بود که بهتون چرند گفتم! »

هیچکس اعتراضی ندارد و همه راضی هستند.بوفون،پیرلو و دل پیه رو انگیزه ی بسیار بالایی دارند.این سه قهرمان هر روز با جدیت،تلاشِ مداوم و میل به پیروزیِ خود الگویی برای همه هستند.کیه لینی،بارتزالی،بونوچی،مارکیزیو،خیلی سریع به بازیگران مهم این پروژه تبدیل می شوند.سپس بازیکنان دیگر هستند که می خواهند خود را ثابت کنند.

شروع می کنم به گفت و گو با یک به یک بازیکنانم به صورت فردی؛از دل پیه رو،بوفون و پیرلو تا جوانترین ها.دوست دارم بدانم آنها چه احساس و اهدافی را دارند.

در تمرینات در بردونکیا خیلی روی این مسائل می پردازم،قبل از رفتن به تورنمنت آمریکا.

تمرینات فیزیکی هنوز به اوج خود نرسیده است و تمرینات سختر هنوز در راه هستند.

قبل از رفتن به آمریکا به بازیکنانم می گویم:

«بچه ها،بهتون بگم که برای سفر گردشی به آمریکا نمیریم،اونجا خیلی سخت تمرین خواهیم کرد. »

همه می خندن و فکر می کنن که در حال شوخی کردن هستم.

در جولایِ وحشتناکِ فیلادلفیا هستیم؛گرمای 38 درجه با یک رطوبتِ 70-75% !زمانی که می رسیم حتی به هتل هم نمی رویم و فوراً تمرینات را آغاز می کنیم.روزنامه ها می نویسند:"کونته بسیار سختگیر،آنها را فوراً برای کار می برد!"

روز بعد باید ساعت 9 صبح بیدار شویم و در ساعت 10 برای دویدن در زمین تمرین باشیم.

آفتاب سوزانی وجود دارد،هوا خیلی گرم است.

تمرینات را ترکیبی آغاز می کنیم؛هم با توپ و هم بدونِ توپ.یکی از بازیکنان خیلی خسته است و من کمی عصبانی می شوم،چونکه می خواهم پیغام روشنی به بازیکنانم بدهم.

اما کمی شک میکنم و با خودم می گویم:"همه از گرما می نالن،منم می خوام امتحان کنم!".

شروع می کنم به دویدن و بعد از فقط 10 دقیقه تقریباً نابود شده هستم!با خودم فکر می کنم:"این پسرا خیلی تو کارشون جدی و خوبن،کم نمیذارن."

متوجه می شوم که بازیکنانم توانایی ذهنیِ لازم برای آن چیزی که من می خواهم را دارند.

وقتی به رختکن می رویم چیزی که با خودم فکر کرده بودم را به آنها می گویم:

«شماها فوق العاده هستین،من فقط 10 دقیقه دویدم و هلاک شدم! »

در آن روزهایی که در آمریکا هستیم شروع می کنیم به فهمیدنِ مفهوم فداکاری و از خودگذشتگی و این که برای گذشتن از موانع چه کاری باید انجام داد.

تورنمنت آغاز می شود و فرصت این را داریم که خود را برابر حریفی واقعی ارزیابی کنیم،هر چند که فقط چندتا بازیِ دوستانه باشند.

در ابتدا به مصاف اسپورتینگ لیسبون می رویم.یک تیمِ خوب اما نه به اندازه ی پورتو و بنفیکا.شاید سومین یا چهارمین تیمِ پرتغال باشند.من انتظار دارم در این بازی پیروز شویم.

در حقیقت آنها بسیار ما را خسته می کنند،مانند ملخ هایی ناآرام هستند،11 نفره حرکت می کنند و دوندگیِ بسیار بالایی دارند.نیمه ی اول با 2 گل به سود آنها به پایان می رسد و من در رختکن بسیار عصبانی می شوم:

«اونهارو دیدین؟اینه فوتبالِ اروپایی!اینطور باید بازی کرد.11 نفر همزمان برای تصاحب توپ می دون،11 نفر همزمان برای گل زدن می دون!ما برای چنین کاری آماده ایم؟نه،اما این سبک بازی ای هست که باید پیدا کنیم،باید جدیتِمون رو بالاتر ببریم! »

در نیمه ی دوم دل پیه رو یکی از گلها را جبران می کند اما در نهایت بازی با نتیجه ی 2-1 برای آنها به پایان می رسد.ایتالیایی هایی که برای تشویق کردنِ یوونتوس آمده اند خیلی مایوس می شوند،مانند ما.

اما این آزمایش برابرِ اسپورتینگ نقطه ی شروعِ مهمی می شود برای آینده ی ما.

در پایانِ تمرینِ بعدی به بازیکنانم می گویم:

«امشب باهم ویدئو رو می بینیم. »

بازیکنان با حالت تردید به هم نگاه می کنند و می پرسند:

«کدام ویدئو؟»

من تمام تمرینات را ظبط کرده بودم.معتقدم که این ویدئوها هم برای آموزش سودمند هستند،کمک می کنند تا اشتباهات را به خاطر داشته باشیم و کمک می کنند بهتر بفهمیم چه کاری را باید انجام دهیم و چه کاری را نه.

دو بازیِ بعدی با Club América و Chivas را می بریم.این پیروزی ها برای روحیه مهم هستند اما همچنین برای درک عمیقِ این موضوع که چه تفاوتی میانِ پیروز شدن و شکست خوردن وجود دارد.

یک شکاف وجود دارد؛هنوز کسی در تیم هست که می گوید:"بیخیال بابا!مساوی کردیم که!"یا"مشکلی نیست،دفعه ی بعد می بریم."که این نگرش ها من را عصبانی می کنند.این نگرشی نیست که من می خواهم ببینم.برای من با شکست از زمین خارج شدن مانندِ یک مرگ موقتِ 2 روزه است.به سختی می توانم صحبت کنم.درد و رنجی است که به من کمک می کند تا همیشه راهی برای بهتر شدن پیدا کنم.دوست دارم که بازیکنانم نیز همینگونه احساس کنند،آنها هم باید عمیقاً دردِ شکست و خوشحالیِ پیروزی را درک کنند.

اغلب به بازیکنانم تکرار می کنم:

«زمانی که آدم پیروز میشه باید از احساسات ناشی از اون لذت ببره.شما باید بدونید پیروزی چه طعمی داره.اگر عمیقاً طعم پیروزی رو درک کردید هر کاری خواهید کرد برای اینکه باز طعمش رو بچشید. »

پیش فصلِ رضایت بخشی نداریم.در اواسطِ آگوست برابرِ بتیس بازی می کنیم و بازهم بازی را در اختیار نداریم.از اینجا شروع می کنم به فکر کردن به اینکه ممکن است 4-2-4 مناسب ترین سیستم برای این تیم نباشد.درست است که هنوز در بهترین فرم خود نیستیم و اینکه ویدال هنوز نیامده،اما غرق در تردید هستم.بازی 0-0 تمام می شود و نمایشِ درخشانی نداریم.

شروع به یادداشت کردنِ نکاتی می کنم که زمانی که تیم کامل را در اختیار داشتم به من برای انتخاب سیستم مناسب کمک خواهند کرد.

در رختکن پس از بازی تصمیم می گیرم سخت نگیرم:

«من عصبانی نیستم.تمامِ تلاشتون رو کردید.برای حالا میتونه کافی باشه. »برای حالا!

بازیِ بعدی در مقابلِ میلان در جام برلوسکونی است.در نیمه ی اول نمایشِ خوبی نداریم و من بسیار عصبانی می شوم،اما نه فقط به خاطر نتیجه ی 0-2 :

«من از شما Personality میخوام،چیزی که تا حالا ندیدم.ما داریم با یک تیمِ بزرگ بازی می کنیم.تیمی که بیشترین شانس رو برای اسکودتو داره.اکنون میخوام یک واکنش از شما ببینم. »

در نیمه ی دوم بهتر بازی می کنیم اما به رغمِ تلاش و گل ووچینیچ بازی با نتیجه ی 1-2 به پایان می رسد.من بسیار عصبانی هستم و با بوفون و دل پیه رو در این باره صحبت می کنم.

بعد از بازی با بتیس و میلان کمی نگران هستم،اما همچنین بسیار مصمم برای بازگرداندنِ یوونتوس به روزهای خوب.

کار را برای بازیِ اول خود در مقابلِ اودینزه از سر می گیریم.یک شروع سخت برابرِ تیمی بسیار عصبانی به خاطر حذف از پلی آف لیگ قهرمانان.اعتصابِ بازیکنانِ اودینزه بازی را به تعویق می اندازد.و ما لیگ را باید از هفته ی دوم با بازی در برابرِ پارما در خانه ی خود آغاز کنیم.

پیش از شروع لیگ،در 8 سپتامبر،ورزشگاهِ یوونتوس افتتاح می شود.و به این منظور بازیِ دوستانه ای با Notts County برگزار می کنیم.با قدیمی ترین باشگاه حرفه ای در دنیا،تیمی که یوونتوس در سال 1903 لباس سیاه و سفید را از آن به ارث برده است.

وارد شدن به این ورزشگاه لرزه به بدن می اندازد.یک حال و هوای جدیدی حاکم است،یک چیز عجیب.سکوهای پر از تماشاگرانی که غرق در شادی هستند.حضورِ همه ی آنهایی که در تاریخ این باشگاه سهمی دارند؛بازیکنان،مربیان و مدیران.این یک شبِ افتخارانگیز برای یوونتوسی ها است.شبی که در آن برای همه روشن می شود جزئی از این باشگاه بودن چه معنایی دارد و برتری و مسئولیتِ پوشیدنِ این لباس.

نتیجه ی این بازیِ دوستانه 1-1 می شود،اما این نتیجه باعث نمی شود که شور و هیجان برای این واقعه پایین آید.درست است که این بازی را هم دوست داشتم ببرم اما قدم مهمی در حال برداشته شدن برای پروژه ی ما است:به وجود آمدن آن حسِ تعلق.

حتی دل پیه رو و بوفون به من می گویند که احساساتِ جدیدی را تجربه کرده اند.کم اتفاق می اُفتد که جیجی چنین چیزی بگوید:

«چیزایی رو احساس کردم که مدت ها بود خاموش شده بودند.در واقع فکر نمی کردم که دیگه بتونم حسشون کنم. »

سرانجام بازی با پارما فرا می رسد.اشتیاقِ زیادی برای خوب کار کردن داریم،این را میدانم و نیز آن را حس می کنم.از این حس زمانی مطمئن می شوم که وقتی به بازیکنان مشغول در تیم ملی SMS می فرستم آن ها به من می گویند که تمام ذهن و فکر آنها متوجهِ بازی با پارما است.

قبل از وارد شدن به تونلِ ورزشگاه به صورتِ بازیکنانم نگاه می کنم؛همگی مصمم هستند.

با 4-2-4 بازی را شروع می کنیم.با بوفون در دروازه،لیختشتینر و ده چلیه در دو سمتِ خطِ دفاع،بارتزالی و کیه لینی در مرکزِ دفاع،پیرلو و مارکیزیو در مرکزِ زمین،و په په،دل پیه رو،متری و جاکرینی در جلو.

در نیمه ی دوم ویدال را وارد زمین می کنم و بعد از چند دقیقه اولین گلِ خود را در سری آ به ثمر می رساند.در کل حضور او همه چیز را بهتر می کند و تیم خیلی راحت تر توپ را در اختیارِ خود در می آورد.کراسیچ را هم به بازی می فرستم،اما مانندِ در بازی با میلان در جامِ برلوسکونی من را قانع نمی کند.در 4-2-4 داشتنِ هافبک هایِ کناری ای که بتوانند توپ گیری کنند خیلی مهم است و توانایی تکنیکی بالایی داشته باشند و حرکات ویژه ای انجام بدهند.حرکاتِ او خیلی راحت قابل پیش بینی هستند و حریف به راحتی راهِ او را می بندد.

برای بازیِ اول خیلی خوب پیش رفت و1-4 بازی را می بریم.

بازیِ بعدی در سیه نا است،برای من ورزشگاهی پر از خاطرات و احساسات.

به سختی بازی را 1-0 می بریم.

در هفته ی پنجم اولین و مهمترین آزمونِ خود را در پیش داریم؛با میلان در تورین.آن ها به ورزشگاه ما می آیند پس از روشن کردن این موضوع که آنها قهرمان ایتالیا هستند و می خواهند بازیِ خود را تحمیل کنند.

در جریانِ بازی از دو سیستمِ 3-3-4 و 1-4-1-4 استفاده می کنیم و از هر جهت یک بازیِ فوق العاده ای را به نمایش می گذاریم.هر چند که تا دقیقه ی 85 توپ قصدِ وارد شدن به داخلِ دروازه را ندارد.اما سپس مارکیزیو در 6 دقیقه 2 گل می زند و بازی را می بریم.

این بازی بسیار مهم بود چونکه این باور را پیدا کردیم که می توانیم یک تیم بزرگ را شکست دهیم و می توانیم لیگِ خوبی را پشتِ سر بگذاریم.

اما گروه همیشه متواضع می ماند و بازیکنان می دانند که برای رسیدن به نتایجی استثنایی باید بیشتر تلاش کنیم.این برای همه یکسان است:از مربی تا باغبان های وینووُ که چه در باران،چه در برف و چه در تگرگ همیشه اینجا در حال کار کردن برای ما هستند.هرکسی باید صد در صد تلاش خود را در هر کاری که هست انجام بدهد.

در یک بازه ای از سال بارشِ بسیار سنگینی وجود داشت اما ما همیشه چمن های خیلی خوبی را در اختیار داشتیم.زمانی که بارش ها متوقف شدند رئیسِ باغبان ها را فراخواندم و به او گفتم:

«همه ی افرادی که باهات کار میکنن رو بیار پیشِ من. »

آنها آمدند بدون دانستنِ اینکه چه چیزی می خواهم به آنها بگویم.در این مدت که در حال آمدن بودند،من تمامِ تیم را جمع کردم برای اینکه از آنها برای کاری که تو این مدت برای ما کردند تشکر کنند.

من کسی هستم که خیلی پرتوقع است و اما نیز در زمانِ خود کسی که تشکر کردن و سپاسگذار بودن را نیز بلد است.هیچگاه نباید کم کاری کرد،من هر روز کارم را با علاقه ای بسیار بالا انجام می دهم و این تنها "مِتُدی" است که می شناسم.

در طول فصل تعدادی از بازی هایی که نباید مساوی می کردیم را کردیم و از این رو من بازیکنان را سرزنش می کردم.

اما مطمئناً آنها را در تساوی ای که مقابلِ ناپولی به دست آمد سرزنش نمی کنم.در این نبرد سخت موفق به گذشتن از تله های زیادی می شویم.نیمه اول را در حالی که با 2 گل عقب هستیم به پایان می بریم.دربین دو نیمه همه در انتظارِ این هستند که تعویض ها را شروع کنم اما هیچکس را تعویض نمی کنم و با همان 11 نفر وارد زمین می شویم.

نتیجه را 1-2 می کنیم اما پاندف بازهم گل می زند و نتیجه 1-3 می شود.اما در نهایت با تلاش هر دو گل را جبران می کنیم و نتیجه 3-3 می شود.که شاید اگر بازی 5 دقیقه ی دیگر ادامه پیدا کرده بود حتی بازی را برده بودیم.

برای اولین بار یک سیستم دیگر را اجرا می کنم:2-5-3 .

این بازی نیز در پروژه ی ما نقش مهمی ایفا می کند.

زمانی که بازی تمام می شود،علاوه بر داشتنِ 1 امتیاز بیشتر در جدول،نیز قوی تر شده ایم.

بازیکنانم به هم می گویند:

"امسال دیگه فرق داره"

"اگه پارسال بود این بازی رو باخته بودیم،اما حالا با این باور که می تونیم نتیجه رو جبران کنیم تا آخرین لحظه می جنگیم."

رئیس آنیلی به خاطر بازی ای که انجام دادیم به من تبریک می گوید و حمایت خود را از من اعلام می کند.میانِ ما اتحادِ بسیار قوی ای وجود دارد.او(آنیلی)همیشه در کنار ما است،مانندِ ماروتا و پاراتیچی.و من هم دارم به قولی که به آنیلی در اولین ملاقات داده بودم عمل می کنم:یووه باید مثلِ یک تیم بزرگ واکنش نشان بدهد.

آنیلی در هر لحظه پشتیبانِ ما است.مدام باهم در ارتباط هستیم و درباره ی همه چیز با هم صحبت می کنیم،بدونِ مرز.

او کنجکاو است و علاقمند به مسائلِ تکنیکی و تاکتیکی،اما هیچگاه در تصمیمات مداخله ای نمی کند.با دقتی بسیار بالا گوش می دهد،عقایدِ خود را بیان می کند،گاهی موافق نیست و گاهی با من بر سر راه حل ها موافق است.

او علاقه ی بسیار زیادی به کلمه ی "پیروزی"  و حاکم کردنِ آن بر فضای تیم دارد.و شناساندنِ ارزشِ  این لباس به بازیکنانی که هنوز درست نمی دانند پوشیدنِ این لباس چه معنایی دارد و چه تاریخ و سنتی پشتِ سرِ آن است.

زمانی که لحظات سخت فرا می رسند،آندره آ در کنارِ من است:

«آروم باش آنتونیو،موفق خواهیم شد.تو خوب می دونی چطور میشه برنده شد. »

جان الکان نیز از اولین روز همیشه در کنار من بوده است.این جمله را در اولین ملاقات به من گفت:

«مطمئنم که پسر عموم انتخابِ درستی کرده.تو با گذشته ای که داری فردِ مناسبی برای بازگرداندنِ روحِ یوونتوس هستی،چیزی همیشه نقطه ی قوتِ ما بود. »

بزرگیِ خانواده ی آنیلی این است که به کارِ همه احترام می گذارند و همیشه بدونِ هیچ مداخله ای در کنارِ تو هستند.زمانی که بازیکن هستی چنین چیزهایی رو نمی بینی و شاید هم درست باشه که اینطور باشه،اما مربی یک مسئولیتِ بسیار سنگین تری دارد و لازم دارد که از او پشتیبانی کنند.

روز به روز رابطه ی من و مدیریت محکم تر می شود و ماروتا در رسانه ها از سهم بزرگِ من در نتایج و مدیریتِ گروه تقدیر می کند.

آن آغوش در تریئسته،بعد از فتح اسکودتو(از نظر ریاضی)خیلی خوب رابطه ای که میانِ ما وجود دارد را بیان می کند.


  • juve's fan, Juventus FC, Principino و 11 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند

#17
delpiero1993

delpiero1993

    عضو تیم ترجمه

  • اعضا
  • 1147 ارسال

بخش شانزدهم

 

 

 

 

اسکودتو

 

 

 

رقابت شدیدی میانِ یوونتوس و میلان در جریان است و صدر جدول میانِ این دو تیم جا به جا می شود.

تا چند هفته ای از نیم فصل دوم در صدر جدول می مانیم تا اینکه کمی مشکل ایجاد می شود و دو تساویِ پیاپی در مقابلِ پارما و سیه نا به دست می آوریم.سپس بازیِ بولونیا-یوونتوس به خاطرِ برفِ سنگین به تعویق می اُفتد،درحالی که میلان با برد در مقابلِ اودینزه سبقت می گیرد.

25 فبریه در سن سیرو روزِ موعودِ بازی بسیار مهم میلان-یوونتوس است.این بازی در حالی می رسد که میلان با یک بازی بیشتر و یک امتیاز بیشتر در صدر است و ما هنوز بازیِ عقب افتاده ی خود با بولونیا را انجام نداده ایم.

روزنامه ها از بازی تعیین کننده برای اسکودتو صحبت می کنند.می دانم که این بازیِ مهمی است اما هنوز بازی های زیادی مانده اند و هیچ چیز تمام نشده است.

پیش از بازی فشارِ زیادی وجود دارد.

میلان بازی را با حملاتِ گسترده آغاز می کند و در نهایت موفق به زدن گل می شود.در این لحظه ی مهم در تلاش برای حفظِ نظم در بازیِ خود هستیم.

دقایقی بعد مونتاری از دو قدمی دروازه،به رغم واکنش فوق العاده ی بوفون توپ را به درون دروازه می فرستد اما گل پذیرفته نمی شود.

بازی پرتنش می شود.

من در دورانی که بازی می کردم بارها چنین بازی هایی را تجربه کرده ام برای همین موفق می شوم بازی را کنترل کنم.

اما به خاطرِ نتیجه و تنشِ موجود در بازی کمی نگران هستم.

در میانِ دو نیمه میانِ من و گالیانی درگیری لفظی شدیدی به وجود می آید.لحن صحبت خیلی بد است اما همه چیز همان جا تمام می شود.

اما بعد از مدتی این را وظیفه ی خود می بینم که با گالیانی تماس بگیرم و از او عذر خواهی کنم،کسی که او را یکی از بهترین مدیرانِ جهان می دانم.

در حالی که 10 دقیقه به پایان بازی مانده متری گل می زند اما گلِ سالمِ او مردود اعلام می شود.اما ما به حملاتِ خود ادامه می دهیم و همان متری باز گل می زند و بازی با نتیجه ی 1-1 به پایان می رسد.

بعد از بازی بحث و جدل های زیادی در رسانه ها به وجود می آید.

در روزهای بعد توجه زیادی روی تیم خود دارم و سعی می کنم آنها را متمرکز نگه دارم.باید به بازیِ بعد فکر کنیم و از افتادن در تله ی این بحث های بیهوده خودداری کنیم.

نبردِ اسکودتو هنوز شانه به شانه در جریان است.

میلان برای چند هفته ی دیگر در صدر می ماند و اختلاف خود را به عدد 4 می رساند.اما در ادامه روسونری ها در کاتانیا مساوی می کنند و در خانه بازی را به فیورنتینا واگذار می کنند،و در این نقطه ما به لطفِ پیروزی های متوالیِ خود موفق به پشت سر گذاشتنِ آنها می شویم،پیروزی هایی که نشانگر میزان تلاشِ ما هستند.

ما اکنون 3 امتیاز بیشتر از میلان داریم و باید بلوغ خود را با نشان دادنِ اینکه توانایی حفظ این برتری را داریم ثابت کنیم.

تساوی در خانه در مقابلِ لچه،به ما یاد می دهد که از پیروز شدن ترس نداشته باشیم.

دو بازی برای ما باقی مانده اند،دو بازی تا تاج گذاریِ رویایمان.

می دانیم که در یک قدمی کسب یک پیروزیِ تاریخی هستیم،اما من ترسی برای از دست دادنِ اسکودتو ندارم چون از توانایی بازیکنانم آگاهم و به آنها ایمان دارم.

یک هفته زودتر موفق می شویم اسکودتو را کسب کنیم.بعد از چندین سال مشکل،یوونتوس بازهم قهرمانِ ایتالیا می شود.بدونِ هیچ شکستی قهرمان می شویم.

پس از پایانِ بازی خودم را در شادی رها می کنم،فریادهای خوشحالی،آغوش ها.به بازیکنانِ خوشحالم می نگرم،به مدیران و احساس غرور می کنم.همانطور که وقتی به تورین هم می رسیم همین احساس را دارم.اینکه بتونی به میلیون ها هوادار چنین خوشحالی ای را هدیه بدهی تجربه ای هست که در تمامِ زندگی آن را فراموش نخواهی کرد.

در روزهای بعد و زمانی که کمی آرام تر هستم موفق می شوم کمی به گذشته نگاه کنم.به لحظه ی امضای قرارداد و به چیزی که امیدوار بودم به انجام دادن فکر می کنم.به فداکاری ها،به تلاش ها،توجه به هر جزئیاتی و رابطه ی میانِ تیم و مدیریت.

چیزی که فقط در حد یک رویا می توانست باشد اکنون یک حقیقت است.یک نتیجه ی مهمِ دیگر در زندگی حرفه ای من،به دست آمده با سر،قلب و پاها.


  • juve's fan, Principino, Prince Claudio و 7 فرد دیگر از این پست تشکر کرده اند





0 کاربر در حال خواندن این موضوع است

0 کاربر، 0 مهمان و 0 عضو مخفی